موضوع: "داستانکها"

صفحات: 1 2

  شنبه 22 اردیبهشت 1397 11:40, توسط لاله سرخ   , 408 کلمات  
موضوعات: داستانکها

آن روز پارک خیلی شلوغ بود. بچه‌ها کوچک و بزرگ از سر و روی سرسره بالا می‌رفتند و بازی می‌کردند. برای تاب سواری هم که صف عریض و طویل بسته بودند و چند نفرشان سر نوبت دعوا می‌کردند. برعکس روزهای قبل فواره‌ها باز بودند و موزاییک‌های دورتا دور حوض خیس شده بود. گاهی گنجشگ‌ها از بالای درخت، به سمت حوض آب سرازیر می‌شدند و روی لبه سنگی حوض ورجه وورجه می‌کردند و با آن نوک‌های کوچکشان آب می‌خوردند. نسیم خنک بهاری شاخه‌های درختان را نوازش می‌داد. پیرمرد گوشش را به هیاهوی بچه‌ها داده بود و اصلا حواسش به گوشی موبایلش نبود که همسرش با او تماس گرفته . همیشه بخاطر این عادتش سرزنش می‌شد. پیرمرد مثل همیشه وقتی در میان بچه‌ها قرار می‌‌گرفت، از خود بیخود می‌شد. پسرکی به سمت پیرمرد دوید و توپ پلاستیکی‌اش را از زیر صندلی چرخدار او برداشت و با گوشه چشمش حرکات پیرمرد را زیر نظر داشت. تنها چیزی که در صورت پیرمرد پیدا بود، لبخند کوچکی که فقط کمی از دندانهای جلویی‌اش پیدا بود. پسرک به سمت دوستانش دوید و دستش را برای پیرمرد تکان داد. پیرمرد هم دستش را برای او تکان داد. پیرمرد با دستش صندلی‌اش را به سمت حوض هل داد و نیم نگاهی به گنجشک‌ها انداخت. آرزو داشت که او هم بچه‌ای داشت مثل یکی از بچه‌هایی که سالها معلمشان بود. بعضی وقتها سر کلاس بچه‌ها را مقایسه می‌کرد و با خودش می‌گفت کاش این پسر با نمک بچه من بود. گاهی گله مند می‌شد از این پسر بچه‌های با نمک که تمام شوق پیرمرد را با خود می‌بردند و دیگر هیچ وقت یادی از او نمی‌کردند. پیرمرد دوباره برگشت سرجایش، زیر سایه درخت توت بزرگ ایستاد. آرزوهای تمام عمرش را بالا و پایین کرد. چقدر آرزوی بچه‌دار شدن حسرت شده بود برایش . از بس دوا و دکتر رفته بودند بیشترشان را از حفظ شده بود. دلش می‌خواست الان که دیگر کاری ندارد، دست نوه‌هایش را می‌گرفت و پابه پای ‌آنها تمام پارک را می‌گشت. ولی فقط آه حسرت بود و بس. پیرمرد دستش را بالا برد و روی قلبش گذاشت، انگار این تیر کشیدن مثل همیشه نبود، نگاهش را به گنجشکی دوخت که روی شاخه درخت مشغول خوردن توت بود. گنجشک به سمت حوض پر کشید تا آب بخورد، ولی پیرمرد نگاهش به شاخه درخت خشک شده بود. انگار، روحش به پرواز درآمده بود و جسم نحیفش را ترک کرده بود. پیرمرد رفته بود به دنبال آرزوهای دور و درازش که تا زنده بود به آنها نرسیده بود.

  چهارشنبه 8 فروردین 1397 15:05, توسط لاله سرخ   , 189 کلمات  
موضوعات: داستانکها

با دستان کوچکش یک سر چادر نماز را به لوله گاز بست و سر دیگرش را زیر چند تا پشتی فرو کرد تا مثل خیمه‌ای که از تلویزیون دیده بود برای خودش هم درست کند. تمام عروسک‌هایش را به صف کرد و جانماز کوچکش را هم جلوی خودش پهن کرد و همان‌طور با زبان کودکانه‌اش زیر خیمه نماز خواند و دستانش را رو به آسمان گرفت تا دعا کند. آخرهای دعا کردن بود که پدرش از سر کار به خانه آمد و میوه و شیرینیِ عید را که خریده بود، دم در آشپزخانه گذاشت. تا به حال فکر می‌کردم که دخترم از اوضاع دور و برش درکی ندارد. چون تازه چندماهی بود که پدرش کارخانه پارچه‌بافی می‌رفت و عید سال قبل بیکار بود و نتوانست برایش چیزی بخرد. ولی دخترک ۷ ساله‌ام دعایش را این‌طور تمام کرد که: « خدایا شکرت، بابا رو بردی سر کار تا پارچه‌های گل‌گلی چادر رو درست کنه، خودت کمکش کن تا خانما چادرایی که درست کرده رو بخرن و بابام بتونه برام لباس عید بخره». بعد از دعا از زیر چادرش بیرون پرید و مثل باد خودش را بغل پدرش انداخت و صورتش را بوسید.

  پنجشنبه 10 اسفند 1396 06:42, توسط لاله سرخ   , 355 کلمات  
موضوعات: داستانکها

تا حالا به یاد ندارم که خواسته باشم خورشت سبزی برای ناهار آماده کنم و خراب نشده باشد. هر دفعه هم سوژه‌ای می‌شود برای همسرم که با آن لبخند کج، بر لبانش بگوید:« این خورشته یا آب و سبزی». چندین و چند بار هم اینترنت گردی کردم و در موردش اطلاعات زیادی به دست آوردم ولی خورشتی از آب در نیامد که نیامد. همیشه راهکارهای مختلف را امتحان کردم تا نکند بوی قورمه سبزی من هم تا هفت کوچه آن‌ورتر بپیچد، ولی دریغ از اینکه بویش از اُپن آشپزخانه هم فراتر برود.

دیروز ناهار مهمان مادربزرگم بودیم. از همان اول صبح برای کمک رفتم آنجا. مادربزرگ داخل آشپزخانه بود و می‌خواست خورشتش را بار بگذارد که من رسیدم. بعد از سلام و احوالپرسی یک راست رفتم سر اصل موضوع و گفتم:« امروز دیگه باید بگی چطوری قرمه سبزی می‌پزی که همه تعریفش می‌کنن. آخه شوهرمم میگه برو یه دوره آشپزی پیش مادربزرگت ببین‌».

مادربزرگ با آن لبخند شیرین و مهربانش نگاهی به گردن کجم کرد و انگار که دلش به حالم سوخته باشد گفت:« مادر جون کار خاصی نمی‌کنم، منم مثل بقیه، لوبیا و سبزی و گوشتو… اصلا اگه دوست داری میتونی اینجا بایستی و نگاه کنی ببینی چجوری غذا رو درست می‌کنم».

مادرجون راست می‌گفت، مواد همان موادی بود که من همیشه استفاده می‌کردم مثل بقیه، ولی چاشنیهایش نه. قبل از هر کار مادربزرگ وضویی گرفت و در حالیکه سعی می‌کرد روسری‌اش را جلو بکشد تا مبادا نخ مویی درون قابلمه‌اش بیفتد، شروع کرد به خواندن انا انزلنا، بعد هم سوره کوثر و همینطور سوره‌های کوچک دیگر. لهجه‌اش از عربی به فارسی تغییر کرد و زیر لب می‌گفت:« خدایا این غذا رو به دور از آفت و بیماری قرار بده، دلم می‌خواد به بهانه این غذا بچه‌ها رو دور هم جمع کنم، پس خورشت مهربونی منو قبول کن». بعد از اینکه دعاهایش تمام شد، در قابلمه را بست و تسبیحی که کنار اجاق گاز بود برداشت و گفت:« مادرجون بیابریم بشینیم من خسته شدم». همان‌طور که صلوات می‌فرستاد و تسبیح را در دستانش می‌چرخاند، برق آشپزخانه را خاموش کرد و بیرون رفت. درسی که آن روز از مادربزرگم گرفت برای همه عمرم کافی بود.

  سه شنبه 8 اسفند 1396 09:32, توسط لاله سرخ   , 100 کلمات  
موضوعات: داستانکها

خدا بیامرزد پدرم را، این دم آخر که روی تختش دراز می‌کشید و به سقف خانه زل می‌زد، هر لحظه با صدای زنگ در، گوشه چشمش را به طرف راهرو می‌انداخت تا اگر نوه‌هایش از در آمدند دستان نیمه جانش را تکان دهد و با آن زبانی که از سکته مغزی انگار لال شده قربان صدقه‌شان برود، ولی پدر آرزو به دل مُرد و نتوانست حتی بچه‌هایش راببیند. ساعت‌های آخر تنها چیزی که زمزمه می‌کرد این بود که دوره زمانه عوض شده دیگر آدمها نه غریبه را می‌شناسند و نه آشنا را تنها چیزی که برایشان غریبه نمی‌شود پول است.

  پنجشنبه 26 بهمن 1396 13:39, توسط لاله سرخ   , 225 کلمات  
موضوعات: داستانکها

سالهاست که من و سارا با هم زندگی می‌کنیم و هیچ وقت از من چیزی نخواست، حتی روزهایی که دم عید بود و هر بار که به خانه می‌آمدم منتظر بودم تا به بهانه بچه‌ها و لباس عیدشان از من پول بخواهد ولی چون می‌دانست که از چندرغاز حقوق کارگری چیزی نمی‌ماند، خودش دست به کار می‌شد و با لباسهایی که دیگر نمی‌پوشید، برای بچه‌ها لباس می‌دوخت. به قول خودش می‌خواست جدش حضرت فاطمه از او راضی باشد. شاید الان که چهره‌اش از بیماری زرد و پژمرده شده و نیرویی در بدنش نمانده، بتوانم خواسته‌ی نگفته‌اش را مهیا کنم. “سارا پاشو، چشاتو باز کن، من اومدماااا.” سارا سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و با چشمان نیمه‌باز گفت :
“عه سلام کی اومدی که من نفهمیدم، چقدر دیر اومدی، خیلی وقته منتظرتم، دیگه خوابم برد. ببخشید، امروزو نتونستم ناهار بذارم، خیلی حالم بد بود.”
“اشکال نداره عزیزم، خودم الان یه سوپ خوشمزه میذارم، یبارم دستپخت منو بخور.”
“سارا پاشو ، سوپ آماده‌اس، من باید برم، پاشو اینو بخور تا حالت جا بیاد.”
دلم نمی‌آمد خداحافظی کنم ولی دیگر وقت رفتن بود،"سارا جان منو ببخش، خداحافظ”
سارا لحاف را کنار زد و نشست، بوی سوپ فضای خانه را پر کرده بود، در حالیکه به قاب عکس روی دیوار زل زده بود، اشک از چشمانش سرازیر شد، زیر لب می‌گفت:” آخه تا کی می‌خوای مفقودالاثر باشی، برگرد پیشم”

1 2

اسفند 1402
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
      1 2 3 4
5 6 7 8 9 10 11
12 13 14 15 16 17 18
19 20 21 22 23 24 25
26 27 28 29      

جستجو