خدا بیامرزد پدرم را، این دم آخر که روی تختش دراز میکشید و به سقف خانه زل میزد، هر لحظه با صدای زنگ در، گوشه چشمش را به طرف راهرو میانداخت تا اگر نوههایش از در آمدند دستان نیمه جانش را تکان دهد و با آن زبانی که از سکته مغزی انگار لال شده قربان…
بیشتر »