« فخرفروشی | دانههای عقیق انار » |
خدا بیامرزد پدرم را، این دم آخر که روی تختش دراز میکشید و به سقف خانه زل میزد، هر لحظه با صدای زنگ در، گوشه چشمش را به طرف راهرو میانداخت تا اگر نوههایش از در آمدند دستان نیمه جانش را تکان دهد و با آن زبانی که از سکته مغزی انگار لال شده قربان صدقهشان برود، ولی پدر آرزو به دل مُرد و نتوانست حتی بچههایش راببیند. ساعتهای آخر تنها چیزی که زمزمه میکرد این بود که دوره زمانه عوض شده دیگر آدمها نه غریبه را میشناسند و نه آشنا را تنها چیزی که برایشان غریبه نمیشود پول است.
فرم در حال بارگذاری ...