« بازمانده برای بازمانده | خادم افتخاری » |
آن روز پارک خیلی شلوغ بود. بچهها کوچک و بزرگ از سر و روی سرسره بالا میرفتند و بازی میکردند. برای تاب سواری هم که صف عریض و طویل بسته بودند و چند نفرشان سر نوبت دعوا میکردند. برعکس روزهای قبل فوارهها باز بودند و موزاییکهای دورتا دور حوض خیس شده بود. گاهی گنجشگها از بالای درخت، به سمت حوض آب سرازیر میشدند و روی لبه سنگی حوض ورجه وورجه میکردند و با آن نوکهای کوچکشان آب میخوردند. نسیم خنک بهاری شاخههای درختان را نوازش میداد. پیرمرد گوشش را به هیاهوی بچهها داده بود و اصلا حواسش به گوشی موبایلش نبود که همسرش با او تماس گرفته . همیشه بخاطر این عادتش سرزنش میشد. پیرمرد مثل همیشه وقتی در میان بچهها قرار میگرفت، از خود بیخود میشد. پسرکی به سمت پیرمرد دوید و توپ پلاستیکیاش را از زیر صندلی چرخدار او برداشت و با گوشه چشمش حرکات پیرمرد را زیر نظر داشت. تنها چیزی که در صورت پیرمرد پیدا بود، لبخند کوچکی که فقط کمی از دندانهای جلوییاش پیدا بود. پسرک به سمت دوستانش دوید و دستش را برای پیرمرد تکان داد. پیرمرد هم دستش را برای او تکان داد. پیرمرد با دستش صندلیاش را به سمت حوض هل داد و نیم نگاهی به گنجشکها انداخت. آرزو داشت که او هم بچهای داشت مثل یکی از بچههایی که سالها معلمشان بود. بعضی وقتها سر کلاس بچهها را مقایسه میکرد و با خودش میگفت کاش این پسر با نمک بچه من بود. گاهی گله مند میشد از این پسر بچههای با نمک که تمام شوق پیرمرد را با خود میبردند و دیگر هیچ وقت یادی از او نمیکردند. پیرمرد دوباره برگشت سرجایش، زیر سایه درخت توت بزرگ ایستاد. آرزوهای تمام عمرش را بالا و پایین کرد. چقدر آرزوی بچهدار شدن حسرت شده بود برایش . از بس دوا و دکتر رفته بودند بیشترشان را از حفظ شده بود. دلش میخواست الان که دیگر کاری ندارد، دست نوههایش را میگرفت و پابه پای آنها تمام پارک را میگشت. ولی فقط آه حسرت بود و بس. پیرمرد دستش را بالا برد و روی قلبش گذاشت، انگار این تیر کشیدن مثل همیشه نبود، نگاهش را به گنجشکی دوخت که روی شاخه درخت مشغول خوردن توت بود. گنجشک به سمت حوض پر کشید تا آب بخورد، ولی پیرمرد نگاهش به شاخه درخت خشک شده بود. انگار، روحش به پرواز درآمده بود و جسم نحیفش را ترک کرده بود. پیرمرد رفته بود به دنبال آرزوهای دور و درازش که تا زنده بود به آنها نرسیده بود.
فرم در حال بارگذاری ...