« دانههای عقیق انار | فرشته من » |
سالهاست که من و سارا با هم زندگی میکنیم و هیچ وقت از من چیزی نخواست، حتی روزهایی که دم عید بود و هر بار که به خانه میآمدم منتظر بودم تا به بهانه بچهها و لباس عیدشان از من پول بخواهد ولی چون میدانست که از چندرغاز حقوق کارگری چیزی نمیماند، خودش دست به کار میشد و با لباسهایی که دیگر نمیپوشید، برای بچهها لباس میدوخت. به قول خودش میخواست جدش حضرت فاطمه از او راضی باشد. شاید الان که چهرهاش از بیماری زرد و پژمرده شده و نیرویی در بدنش نمانده، بتوانم خواستهی نگفتهاش را مهیا کنم. “سارا پاشو، چشاتو باز کن، من اومدماااا.” سارا سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و با چشمان نیمهباز گفت :
“عه سلام کی اومدی که من نفهمیدم، چقدر دیر اومدی، خیلی وقته منتظرتم، دیگه خوابم برد. ببخشید، امروزو نتونستم ناهار بذارم، خیلی حالم بد بود.”
“اشکال نداره عزیزم، خودم الان یه سوپ خوشمزه میذارم، یبارم دستپخت منو بخور.”
“سارا پاشو ، سوپ آمادهاس، من باید برم، پاشو اینو بخور تا حالت جا بیاد.”
دلم نمیآمد خداحافظی کنم ولی دیگر وقت رفتن بود،"سارا جان منو ببخش، خداحافظ”
سارا لحاف را کنار زد و نشست، بوی سوپ فضای خانه را پر کرده بود، در حالیکه به قاب عکس روی دیوار زل زده بود، اشک از چشمانش سرازیر شد، زیر لب میگفت:” آخه تا کی میخوای مفقودالاثر باشی، برگرد پیشم”
فرم در حال بارگذاری ...