« فرشته من | روزی برای خودم » |
بدون بازگشت
از زمانی که چشم و گوشم باز شد و خوب و بد را شناختم، میدیدم پدر هر شب که خسته و کوفته به خانه میآمد با یک شاخه گل و لبخندی بر لبهایش وارد خانه میشد و مادر را که همیشه این ساعتها در آشپزخانه بود غافلگیر میکرد. عادت داشت که یواش کلید را درون قفل در بیندازد و بی سر و صدا وارد شود بعد هم پاورچینپاورچین داخل آشپزخانه میشد و دستانش را از پشت سر دور گردن مادر میانداخت و بوسه بارانش میکرد. البته بعضی وقتها من نقشهاش را به هم میریختم و به محض وارد شدنش، به طرفش میدویدم و با هورای بلندم مادر را متوجه آمدن پدر میکردم. ولی پدر کمکم عادتش را فراموش کرد و حتی بعضی وقتها با لب و لوچه آویزان و ابروهای گره خورده وارد خانه میشد. بیشتر وقتها هم بخاطر این تغییر رفتارش، با مادر درگیر میشد و بحث و دعواها بالا میگرفت. البته پدر حواسش بود که جلوی من با مادر بلند صحبت نکند ولی مادر نه.
من با اینکه ۷یا۸ساله بودم میدانستم که علت تغییر رفتار پدر، برخورد سرد مادر بود و اینکه اصلا مادرم متوجه عشق پدر به خانواده نبود و حتی بعضی وقتها از رفتار پدر ایراد میگرفت و میگفت:« این جلف بازیا چیه از خودت در میاری». دیروز تولد۱۸ سالگی من بود و تقریبا پنج سالی از آخرین باری که پدر من را در آغوش گرفت میگذرد. من همیشه دلتنگ آغوش مهربان و بوسههای آبدارش هستم ولی از من بیشتر، مادر است که طی این پنج سال روز به روز آب میشود و در حسرت آن روزها میسوزد. این را از زبان خودش شنیدم وگرنه از حس و حالش که چیزی دستگیرم نمیشود. بعد از گذشت این همه سال و کلی کلنجار رفتن با مادر بالاخره امروز متوجه تغییر رفتارش شدم. او برای پدر شاخه گل دوست داشتنیاش را گرفته بود و آرام آرام آن را پرپر میکرد و به شکل قلب روی قبر پدرمیچید، با دستمالش قطرات اشکش را پاک میکرد ومیگفت:« ای کاش بودی و میتوانستم دوباره گرمای آغوشت را احساس کنم».
فرم در حال بارگذاری ...