بدون بازگشت از زمانی که چشم و گوشم باز شد و خوب و بد را شناختم، میدیدم پدر هر شب که خسته و کوفته به خانه میآمد با یک شاخه گل و لبخندی بر لبهایش وارد خانه میشد و مادر را که همیشه این ساعتها در آشپزخانه بود غافلگیر میکرد. عادت داشت که یواش کلید را…
بیشتر »