« زنی که همیشه دوستش خواهم داشت | بدون بازگشت » |
هر جای زندگیم که قفل میشود و در بنبست میمانم، حرفها و نصیحتهای مادربزرگ را مرور میکنم حتی صورتش را دوباره در ذهنم میچینم و حالاتش را به یاد میآورم و آن وقت است که از لابلای افکارم جواب سوالاتم را پیدا میکنم و قفل زندگی را باز میکنم. خدا رحمتش کند. هر چه که مادر سلامت جسمیام را زیر نظر داشت، مادربزرگ حواسش به همه چیز بود تا من را زن زندگی بار بیاورد. حیف که عمرش زیاد نبود و خیلی زود ما را ترک کرد. همیشه میگفت:« مادر جون وقتی وارد زندگی مشترک شدی، دیگه باید خودخواهی رو بذاری کنار، عشق با خودخواهی جور در نمیاد، باید بتونی از خودت بگذری تا همسرت هم از خودش بگذره و بشید یک روح در دو جسم. هر وقت که با شوهرت اختلاف پیدا کردی، اول فکر کن ببین داری رو خودخواهی نظرتو میگی یا از روی خیر و خوبی زندگی مشترک، اونوقت میفهمی که داری راه درست رو میری یا نه.»
شاید آن موقع شنیدن این حرفها را زود میدانستم ولی هر روز که از زندگی مشترکم میگذرد میفهمم که مادربزرگم فرشته زندگی من بود.
فرم در حال بارگذاری ...