« بدون بازگشت | رفیق بازی تو فضای مجازی » |
روزی برای خودم
نان سنگک داغی را که همسرم سر صبح گرفته بود لابلای سفره گذاشتم. سفرهام تابلوی کوچکی از نان و پنیر و گردو با چند استکان چای به، که تازگیها به طعمش دلبسته بودم شده بود. حالا فقط مانده بود بچهها را بیدار کنم و برای خوردن چند لقمه صبحانه و رفتن به مدرسه آمادهشان کنم. پسرها را که مثل همیشه در خواب ناز بودند، با کلی ناز و نوازش و قربان صدقه بیدار کردم و لباسهای مدرسه را برایشان مرتب کردم. صدای مجری اخبار صبحگاهی رادیو با صدای فاختههای پسر همسایه در هم آمیخته بود. لیوان آب بچهها، که شب قبل روی کابینت آشپزخانه رهایش کده بودند را پای شمعدانی روبروی پنجره ریختم، دستی به برگهای ضخیم و سبزش کشیدم و گکلی قربان صدقهاش رفتم. بالاخره میز صبحانه را جمع کردم و بچه ها را راهی مدرسه و پدرشان هم راهی محل کار. امروز کار زیادی نداشتم و دلم میخواست برای خودم وقت بگذارم. خاطراتی را که دوست دارم بنویسم یا شاید لباس نیمه کارهام را تمام کنم و بدوزم یا شاید برای درسهای عقب ماندهام برنامه درست و حسابی بریزم تا دوباره آخر ترم به مشکل برنخورم. ولی اول از همه باید ناهار ظهر را آماده میکردم. در یخچال را باز کردم و براندازش کردم تا ببینم برای ظهر چیزی برای ناهار تدارک میبیند یا نه. چیزی که باب میلم باشد نبود، دوباره درش را بستم. برچسب روی در یخچال نگاهم را به خودش جلب کرد. نوشته امروز روز خاص است. با خودم فکر کردم چرا امروز روز خاص است. کلی کلنجار رفتم تا متوجه شدم امروز، تولد همسرم است. انگار کسی روی سرم آب جوش ریخت. دوباره از اول برنامهریزی کردم که تا شب برای همسرم چه تدارکی ببینم. فکر نکنم روزی باشد که تمام وقت در اختیار خودم باشد.
فرم در حال بارگذاری ...