صفحات: 1 2 ...3 ...4 6 8

  چهارشنبه 23 اسفند 1396 10:32, توسط لاله سرخ   , 255 کلمات  
موضوعات: بازآفرینی, مردم نوشت

بچه‌های مدرسه را همراه خود به اردوگاهی بردند که قرنطینه بود و هیچ کس اجازه نداشت به آنجا نزدیک شود. معلم بچه‌ها هم همراهشان بود و مواظب بود تا سربازان آمریکایی آسیبی به آنها نزنند. بچه‌ها خیلی ترسیده بودند و هنوز نمی دانستند چه بیماری دارند که باید قرنطینه باشند. دکتر و پرستاران آمدند و به هر کدام از بچه‌ها آمپول بیهوشی تزریق کردند و به معلم هم گفتند که این روال درمان است و باید صبر کند تا بچه‌ها درمان شوند. معلم را کم‌کم از بچه‌ها دور کردند و بعد از گذشت چندین ساعت، تازه کاشف به عمل آمد که دکترها و پرستاران اعضای بدن کودکان معصوم را خارج کردند و آنها را برای فرستادن به کشورهای خارجی درون قالبهای یخ جاساز کردند و … آن کودکان معصوم دیگر هیچ‌گاه از خواب بیدار نشدند و هیچ کس نفهمید که چه بلایی بر سر گمشدگان آمد.  این‌ها گوشه‌ای از فیلم سینمایی فرشتگان مرگ است که بر اساس واقعیت ساخته شده بود. یک واقعیت تلخ که روح و روان انسان را به هم می‌ریزد و قلب هر انسان آزادی‌خواه را به درد می‌آورد. بعد از گذشت سالها دوباره این اتفاقات پیش روی ماست و این‌بار به‌جای بچه‌های افغان کودکان سوری در ترکیه مورد این قساوت قرار گرفته‌اند. چقدر تلخ است که انسانی ببیند یا بفهمد که بر سر کودکان معصوم چه بلاها می‌آورند. دلم به حال آن کودک ۴ساله سوری می‌سوزد که نیروهای امدادگر او را در بیابان، آواره و تنها پیدا کردند، در حالیکه پسر بچه فقط لباسهای مادر و خواهرش را با خود حمل می‌کرد.

  پنجشنبه 10 اسفند 1396 06:42, توسط لاله سرخ   , 355 کلمات  
موضوعات: داستانکها

تا حالا به یاد ندارم که خواسته باشم خورشت سبزی برای ناهار آماده کنم و خراب نشده باشد. هر دفعه هم سوژه‌ای می‌شود برای همسرم که با آن لبخند کج، بر لبانش بگوید:« این خورشته یا آب و سبزی». چندین و چند بار هم اینترنت گردی کردم و در موردش اطلاعات زیادی به دست آوردم ولی خورشتی از آب در نیامد که نیامد. همیشه راهکارهای مختلف را امتحان کردم تا نکند بوی قورمه سبزی من هم تا هفت کوچه آن‌ورتر بپیچد، ولی دریغ از اینکه بویش از اُپن آشپزخانه هم فراتر برود.

دیروز ناهار مهمان مادربزرگم بودیم. از همان اول صبح برای کمک رفتم آنجا. مادربزرگ داخل آشپزخانه بود و می‌خواست خورشتش را بار بگذارد که من رسیدم. بعد از سلام و احوالپرسی یک راست رفتم سر اصل موضوع و گفتم:« امروز دیگه باید بگی چطوری قرمه سبزی می‌پزی که همه تعریفش می‌کنن. آخه شوهرمم میگه برو یه دوره آشپزی پیش مادربزرگت ببین‌».

مادربزرگ با آن لبخند شیرین و مهربانش نگاهی به گردن کجم کرد و انگار که دلش به حالم سوخته باشد گفت:« مادر جون کار خاصی نمی‌کنم، منم مثل بقیه، لوبیا و سبزی و گوشتو… اصلا اگه دوست داری میتونی اینجا بایستی و نگاه کنی ببینی چجوری غذا رو درست می‌کنم».

مادرجون راست می‌گفت، مواد همان موادی بود که من همیشه استفاده می‌کردم مثل بقیه، ولی چاشنیهایش نه. قبل از هر کار مادربزرگ وضویی گرفت و در حالیکه سعی می‌کرد روسری‌اش را جلو بکشد تا مبادا نخ مویی درون قابلمه‌اش بیفتد، شروع کرد به خواندن انا انزلنا، بعد هم سوره کوثر و همینطور سوره‌های کوچک دیگر. لهجه‌اش از عربی به فارسی تغییر کرد و زیر لب می‌گفت:« خدایا این غذا رو به دور از آفت و بیماری قرار بده، دلم می‌خواد به بهانه این غذا بچه‌ها رو دور هم جمع کنم، پس خورشت مهربونی منو قبول کن». بعد از اینکه دعاهایش تمام شد، در قابلمه را بست و تسبیحی که کنار اجاق گاز بود برداشت و گفت:« مادرجون بیابریم بشینیم من خسته شدم». همان‌طور که صلوات می‌فرستاد و تسبیح را در دستانش می‌چرخاند، برق آشپزخانه را خاموش کرد و بیرون رفت. درسی که آن روز از مادربزرگم گرفت برای همه عمرم کافی بود.

  سه شنبه 8 اسفند 1396 09:39, توسط لاله سرخ   , 96 کلمات  
موضوعات: دیالوگ

قبل از اینکه پچ‌پچ هایشان تمام شود نتیجه‌ی حرف‌هایشان روشن شد. دخترک با عصبانیت گفت:« مامان یا اینو برام میخری یا من با شما و بابا قهر می‌کنم».
مادر که رویش را تنگ گرفته بود و سعی می‌کرد گونه‌های سرخ شده‌اش را زیر چادرش مخفی کند، آرام‌آرام در گوش دختر چیزهایی گفت که من نشنیدم. دوباره دخترک گفت:« یکی مثل اینو دختر‌خاله داشت، منم عین اونو میخوام، دلم نمی‌خواد جهزیه‌ام کمتر از بقیه باشه.»
مادر که از خجالت سرخ سرخ شده بود، صورتش را به طرف من چرخاند و زیر لب زمزمه کرد:« حسود لا یسود».

کلیدواژه ها: بازدید جهیزیه, حسودی
  سه شنبه 8 اسفند 1396 09:35, توسط لاله سرخ   , 56 کلمات  
موضوعات: دیالوگ

اولی:« امسال روز زن، همسرم برام گوشواره آویز کادو داده، شما چی؟ شوهرتون چه کادویی به شما داده؟»
دومی«منکه خودم چند روز قبل یه زنجیر طلا دیدم همونجا به شوهرم گفتم من از این گردنبند خوشم اومده،اینو برای کادوی روز زن بخرش، می‌خوام جلو زری خانم زن داداشم کم نیارم‌».

پی‌نوشت: الهکم التکاثر، حتی زرتم المقابر.

  سه شنبه 8 اسفند 1396 09:32, توسط لاله سرخ   , 100 کلمات  
موضوعات: داستانکها

خدا بیامرزد پدرم را، این دم آخر که روی تختش دراز می‌کشید و به سقف خانه زل می‌زد، هر لحظه با صدای زنگ در، گوشه چشمش را به طرف راهرو می‌انداخت تا اگر نوه‌هایش از در آمدند دستان نیمه جانش را تکان دهد و با آن زبانی که از سکته مغزی انگار لال شده قربان صدقه‌شان برود، ولی پدر آرزو به دل مُرد و نتوانست حتی بچه‌هایش راببیند. ساعت‌های آخر تنها چیزی که زمزمه می‌کرد این بود که دوره زمانه عوض شده دیگر آدمها نه غریبه را می‌شناسند و نه آشنا را تنها چیزی که برایشان غریبه نمی‌شود پول است.

1 2 ...3 ...4 6 8

اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

جستجو