صفحات: << 1 2 3 4 5 ...6 ...7 8 >>
آن روز پارک خیلی شلوغ بود. بچهها کوچک و بزرگ از سر و روی سرسره بالا میرفتند و بازی میکردند. برای تاب سواری هم که صف عریض و طویل بسته بودند و چند نفرشان سر نوبت دعوا میکردند. برعکس روزهای قبل فوارهها باز بودند و موزاییکهای دورتا دور حوض خیس شده بود. گاهی گنجشگها از بالای درخت، به سمت حوض آب سرازیر میشدند و روی لبه سنگی حوض ورجه وورجه میکردند و با آن نوکهای کوچکشان آب میخوردند. نسیم خنک بهاری شاخههای درختان را نوازش میداد. پیرمرد گوشش را به هیاهوی بچهها داده بود و اصلا حواسش به گوشی موبایلش نبود که همسرش با او تماس گرفته . همیشه بخاطر این عادتش سرزنش میشد. پیرمرد مثل همیشه وقتی در میان بچهها قرار میگرفت، از خود بیخود میشد. پسرکی به سمت پیرمرد دوید و توپ پلاستیکیاش را از زیر صندلی چرخدار او برداشت و با گوشه چشمش حرکات پیرمرد را زیر نظر داشت. تنها چیزی که در صورت پیرمرد پیدا بود، لبخند کوچکی که فقط کمی از دندانهای جلوییاش پیدا بود. پسرک به سمت دوستانش دوید و دستش را برای پیرمرد تکان داد. پیرمرد هم دستش را برای او تکان داد. پیرمرد با دستش صندلیاش را به سمت حوض هل داد و نیم نگاهی به گنجشکها انداخت. آرزو داشت که او هم بچهای داشت مثل یکی از بچههایی که سالها معلمشان بود. بعضی وقتها سر کلاس بچهها را مقایسه میکرد و با خودش میگفت کاش این پسر با نمک بچه من بود. گاهی گله مند میشد از این پسر بچههای با نمک که تمام شوق پیرمرد را با خود میبردند و دیگر هیچ وقت یادی از او نمیکردند. پیرمرد دوباره برگشت سرجایش، زیر سایه درخت توت بزرگ ایستاد. آرزوهای تمام عمرش را بالا و پایین کرد. چقدر آرزوی بچهدار شدن حسرت شده بود برایش . از بس دوا و دکتر رفته بودند بیشترشان را از حفظ شده بود. دلش میخواست الان که دیگر کاری ندارد، دست نوههایش را میگرفت و پابه پای آنها تمام پارک را میگشت. ولی فقط آه حسرت بود و بس. پیرمرد دستش را بالا برد و روی قلبش گذاشت، انگار این تیر کشیدن مثل همیشه نبود، نگاهش را به گنجشکی دوخت که روی شاخه درخت مشغول خوردن توت بود. گنجشک به سمت حوض پر کشید تا آب بخورد، ولی پیرمرد نگاهش به شاخه درخت خشک شده بود. انگار، روحش به پرواز درآمده بود و جسم نحیفش را ترک کرده بود. پیرمرد رفته بود به دنبال آرزوهای دور و درازش که تا زنده بود به آنها نرسیده بود.
روزی نسیمی در گوشم پیچید و گفت:« باید بیای به سمتی که من وزیدم». من رفتم، آن طرف که نسیم وزید و الان به جایی رسیدم که همیشه دوست داشتم باشم.
انتظار همسری مهربان و خوش اخلاق که در دعاهایم تکرار می کردم و عاجزانه می خواستم به اجابت رسید و حالا با دو بچه و همسری که لیاقت خادم افتخاری امام رضا علیه السلام را پیدا کرده است، من خود را خوشبخت ترین زن روی زمین می دانم
این صوت تقدیم به همه خادمان امام رضا علیه السلام
یکی از چیزهایی که در عمرم بارها با آن مواجه شدم بد شانسی و خوش شانسی است. ته قلبم را که نگاه می کنم اعتقادی به شانس ندارم ولی بعضی اوقات سنگ جلوی پایم را آنچنان بزرگ می بینم که میگویم:« این چه شانسیه من دارم». البته ناخودآگاه بر زبان جاری میشود. الان که ذره بین برداشتم و زندگیام را زیر آن بردهام میبینم جایی در آن نیست که من بگویم:«چه خوشانسم من». شاید هم بوده و من آنقدر سر به هوا هستم که ندیدمش. اصولا آدمهای منفی بین اینطوری هستند و من هم یکی از آنها. خیلی از زندگیام را گذاشتهام تا مثبت نگر شوم ولی… .به قول مادر «گرنهد خشت اول معمار کج، تا ثریا میرود دیوار کج». خوب دیگر ما هم دست پرورده مادر عزیز هستیم که همیشه نیمه خالی لیوان را میبیند.
آن روزی را که میخواهم تعریفش کنم درست مثل بقیه روزها شروع شد. ساعت۷صبح بود و من کمی کند و بی حوصله بودم. همان روزهایی که با کارهای تکراری شروع میشود و با همان کارهای تکراری تمام. روز۱۴ شعبان. بعدازظهر مولودی دعوت داشتم و جای شما خالی خوب بود. بیشتر آن لحظهای را پسندیدم که مولودیخوان یک خاطره از شهید مدافع حرم تعریف کرد. دلم گرفت. آخر سر گفتم« فردا روز تولد امام۱۲ هست، پس کو عیدی، کو کادو،کو…» البته بعدش با خودم گفتم مگر روز تولد، مولود باید عیدی بدهد. رسم ما این است که به مولود هدیه بدهیم، حالا برعکس شده؟. بالاخره کلی با خودم کلنجار رفتم. آخر شب نزدیکیهای ساعت۲۳ بود که با همسر جان به خانه برگشتیم. آن روز آنقدر خسته بودم که اصلا به احیا فکر نکرده بودم. با خودم میگفتم شب میروم خانه و سر بر بالشت نگذاشته، خواب میروم.همسرم که کمکم دارد به یک معلم اخلاق خصوصی تبدیل میشود اصرار داشت که برود احیا ولی من. من هم با آن چشمان خواب آلودم گفتم « منم میام». تعجب کرد، بعد هم برای اینکه من را از سرش باز کند گفت:« پس بچهها چی». گفتم آخر شب است و بچهها هم خوابشان میآید می گذارمشان پیش مادر. همینجا بگویم یکی از شانسهای خوب زندگیام مادر مهربانم است که همیشه هم مادری را در حقم تمام کرده و هم نوهداری را. همین کار را هم کردم. بچهها را خواباندم و کیفم را برداشتم. خواستم با مادر خداحافظی کنم، دیدم او خواب پادشاه هفتم را هم دیده. بالاخره آهسته آهسته کفش به پا کرده و در را بستیم. حالا فقط مانده بود مکان هدف. کجا برویم؟ تازه خواهر شوهر و دوستم هم گفته بودند اگر رفتید احیا ما هم با شماییم. خواهرشوهرم که هنوز مشغول بچهداری بود و گفت نمیآید. دوستم هم که زودتر از ما رفته بود. ما مانده بودیم و هدفی که معلوم نبود کجاست. به سفارش یکی از دوستان هیاتی همسرم راه افتادیم به سمت امامزده سید نصرالله. اهالی یزد به آنجا امامزاده شنبه هم میگویند. سِرِّ این نامگذاری را نمی دانم ولی این را شنیده بودم که امامزاده خیلیها را حاجت روا کرده است. امام زاده دوران بچگیهایم. شاید وقتی که ۵یا۶ ساله بودم. یک صحنه واضح از آن امامزاده در ذهنم مانده بود. دفعه آخری که من آنجا بودم و بیش از ۲۰ سال بود که دیگر ندیده بودمش. آن صحنه واضح، مربوط به دورانی بود که یک مرد، همسر و دو فرزندش را کشته بود و آن روز، روز خاکسپاری مادر و دو فرزندش بود. آنقدر امامزاده شلوغ پلوغ بود که من هنوز آن خاکسپاری را فراموش نکردم. آن شب انگار بعد از سالها یک چیزی من را به طرف خودش میکشاند که من نمیفهمیدمش. امامزاده در آن ساعات نیمه شب خیلی شلوغ نبود. شاید حدود ۷۰ نفر. بعد از اینکه امامزاده را زیارت کردم رفتم مفاتیح را از کتابخانه کوچکش برداشتم و گوشهای بین دو ستون نشستم. دعای کمیل که شروع شد کمکم خواب به سراغ چشمانم آمد. دیگر خطوط کتاب را جابجا و در حال حرکت میدیدم. یک صفحه عقب افتادم. از آن دور دورها خانمی چادری سینی چای به دست جلو میآمد و چای تعارف میکرد. با خودم گفتم الان یک چایی میچسبد. شاید خواب را از چشمانم ببرد. خانم تا نفر جلویی من آمد و راهش را به سمت دیگر کج کرد و رفت. هر چه منتظرنشستم چایی نیامد. همه صفها با چایی تعارف شدند الا من. با خودم میگفتم شانس چایی هم ندارم. اینجا از آن موقعیتهایی بود که به قول مادر اگر من بخواهم بروم کنار دریا باید آفتابه به دست بروم. خانم سینی به دست تا ته امامزاده را رفت و در برگشتش تازه من را دید. گفت:« شما چایی خوردید؟» گفتم نه. بعد رفت و اینبار با چای اختصاصی برگشت. گفتم خدا راشکر. بعد از دعا مراسم مولودی خوانی بود و بستههای کوچک شکلات با یک کاغذ کوچک که رویش عددی نوشته شده بود پخش میکردند. شمارهاش را خواندم"۲۵۹” بعد هم گذاشتمش داخل کیف تا فردا صبح به عنوان تبرکی بدهم به بچهها. بعد از مولودی خوانی آقای سخنران فرمودند که این شکلاتهای داخل بسته را نوش جان کنیم و شماره را نگه داریم تا با قرعه کشی به۵ نفر هدیه ای به رسم یادبود بدهند. البته دو نفر اول را یک سکه طلای الیزابتی میدادند. تازه یک آقای روحانی که سید بودند شماره میگفتند و جوایز را اهدا میکردند. شماره اول را صدا زدند،۱۸۴ یک لحظه از دلم گذشت که شاید همسرم باشد. نوبت نفر دوم بود آن هم از میان خواهران. آقای سخنران گفت برای اینکه مساوات را رعایت کنیم یک نفر آقا و یک نفر خانم صدا میزنیم. با خودم گفتم:« واسه یه دونه چای کسی منو ندید، حالا قراره از میون جمع شماره من در بیاد». آقای سید شماره را اعلام کرد.” ۲۵۹ “. « وااااااای اینکه شماره منه» دوباره بسته را از کیفم در آوردم و شماره را نگاه کردم. بله خودش بود.۲۵۹. رفتم جلو و از پشت پرده جایزه را از آقا سید گرفتم. وقتی نشستم صدای جیلینگ جیلینگ گوشیام آمد. یک پیام کوتاه از طرف همسر جان. گوشی را باز کردم و پیامش را خواندم. نوشته بود:« سکه مردا رو من بردم» من را میگویید، همین طور خیره خیره به گوشی نگاه میکردم و از شدت ذوق زدگی مانده بودم چکار کنم. تند تند انگشتانم را روی کیبورد گوشی چرخاندم و پیامم را فرستادم:« سکه خانما رو هم من بردم». پیام بعدی این بود:« عه چه جالب». خیلی فراتر از جالب بود. از آن شب تا بحال با خودم میگویم من و همسرم چه کاری کردیم که لیاقت پیدا کردیم شب تولد اماممان هدیه بگیریم. البته جوابهایش زیاد بود و هیچ کدام من را قانع نکرد. تنها چیزی که آن شب با عمق وجودم دریافتم این بود که من بارها و بارها آقا را صدا زده بودم و هر صبح و شب یاد کوچکی از ایشان کرده بودم و ناراحت بودم از اینکه آیا حضرت من رامیبینند؟ آن شب آقا گفتند بله من همه را می بینم حتی شما را.
پی نوشت
یزدیها سکه های کوچک را بر حسب گرمشان سکه الیزابتی میگویند.
شاید سکه من ارزش مالی نداشته باشد ولی از نظر معنوی آنقدر برایم مهم است که حاضرم بگذارمش داخل ویترین و هر روز نگاهش کنم.
هنوز بوی دود اسپند صبحگاهی و زمین آبپاشی شده خانه پدری در مشامم میچرخد. این رسم پدر بود که صبحها جارو خرمایی دست بگیرد و خاک جلوی در خانه را بروبد و بعد هم با آفتابه مسی آب پاشیاش کند. باورش این بود که اگرمهمانش از آن کوچه بگذرد، بداند که یک نفر مشتاق دیدارش است. آخر عمری که توان بلند شدن از بسترش نداشت صورتش را به سمت در میچرخاند و یک سلام به آقایش میداد. سواد چندانی نداشت ولی میدانست که باید هر روز منتظر باشد تا شاید مهمانش از راه برسد. خسته نشد، نا امید نشد، پشیمان نشد چون حضورش را حس میکرد. امروز همه میدانیم که باید منتظر باشیم ولی نیستیم، شاید باور قدیمیها را نداریم، درک نمیکنیم که یک نفر سالیان سال منتظر است تا یک لحظه انتظارش را بکشیم، تا صدایش کنیم، تا ندای هل من ناصرش را جواب دهیم، تا به یمن ورودش اسپند دود کنیم و خاک غفلت از سر و رویمان کنار بزنیم.
بیشتر مردم اعتقادشان این است که نباید به آدمها گیر بدهیم و از آنها بخواهیم مثل ما یا آنطوریکه ما دوست داریم زندگی کنند، حتی اگر خیلی بدحجاب باشند یا کار منکری را انجام دهند. تزشان هم این است که میگویند باعث دلزدگیشان میشویم، یا شاید باعث لجبازی آنها شویم. ولی نمیدانم چرا وقتی نوبت به باحجابها میرسد به خودشان اجازه میدهند هر نظری بدهند. بعضی وقتها میگویند چرا روسری تیره یا مقنعه میپوشی، یا چرا مانتوهای رنگ روشن نمیپوشی. البته روشن از نظر آنها همان رنگهایی است که حوزویها اصولا از آن فراریاند. بعضی وقتها گیرشان این است که چرا ساق دست میپوشیم و فکر میکنند فامیل شوهر مثل دایی و عمو محرم مان هستند و نباید خیلی خودمان را اذیت کنیم. حتی وقتی از نشستن در کنار نامحرمها دوری میکنی میگویند:« حالا چه اشکالی داشت اگه کنارش مینشستی، اون که به شما کاری نداشت، کَل محرم هم داریما!». یا وقتی در مجالس عروسی بزن و بکوبشان شرکت نمیکنی میگویند:« چقدر شماها خشک مذهب هستید». خلاصه که در همه جای زندگیات حضورشان و کنایههاشان را حس میکنی و جرات نمیکنی بگویی که:« بابا این طرز زندگی رو خدا از ما خواسته». آخر چه زمانی باید برویم دنبال سبک زندگی اسلامی، چه زمانی باید آن را قبول کنیم. همه شدهایم مثل آدمهایی که دم از حمایت حضرت علی علیهالسلام میزدند ولی رزقشان را از سفره معاویه برمیداشتند.