موضوع: "مناسبتی‌ها"

صفحات: 1 2

  جمعه 28 اردیبهشت 1397 14:45, توسط لاله سرخ   , 485 کلمات  
موضوعات: روز نگار, مناسبتی‌ها

همیشه روزگار اینطوری بوده است که وقتی قرار است به مهمانی شخصی برویم از قبلش خودمان را در آینه براندازمی‌کنیم تا اگر عیب و ایرادی در ماست آن را برطرف کنیم و بعد به دید و بازدید برویم. مخصوصا اگر میزبان کسی باشد که تابحال میزبانیش را ندیده‌ایم و تازه بار اول است که می‌خواهیم مهمانش باشیم. آن وقت است که از فکر و ذکر این مهمانی، خواب از سرمان می‌پرد و تا چند شب قبلش فقط و فقط به آن فکر می‌کنیم. 

قرار است که ماه رمضان به مهمانی بزرگی برویم که برایمان سنگ تمام گذاشته‌ و می‌خواهد ما را از هر جهت غافلگیرکند. کاری هم ندارد که مهمانش چه کا‌ره است، همین که خودش را به آن برساند برای او کافی است. تمام خار و خاشاک راه را برایمان جمع کرده و می‌خواهد در این راه گزندی به هیچ کس نرسد، دست شیطان را از پشت بسته است تا گمراه نکند و به همه سپرده است که شیطانی در کار نیست مگر اینکه خود نخواهید و نتوانید. حالا اگر از این همه دعوت و فراخوانی بگذریم، هیچ کس را پیدا نمی‌کنیم که به مهمانش این همه جایزه و پاداش بدهد. کجا را سراغ دارید که در عوض خوابیدن مهمانش پاداش بدهند یا حتی نفس کشیدن، هر طور هم که فکر کنی می‌بینی دم و بازدم هوا چرا باید ثواب داشته باشد، به هیچ کجا نمی‌رسی جز اینکه می‌خواهند بی‌حساب به تو ببخشند. حالا من به تو می‌گویم چنین است و غیر از این نیست که خداوند خوب میزبانی است تا حدی که بی‌حساب می‌بخشد، اصلا دوست دارد که بذل و بخششی کند که همه انگشت به دهان بمانند. درهای رحمت و بخشش را باز گذاشته تا بنده سراپاتقصیرش پشت در نماند، برکت را ره توشه‌اش می‌کند تا اگر کاهل بود دست خالی برنگردد، پاداش خواندن یک آیه از قرآنش را، برابر با ختم قرآنش در ماههای دیگر و پاداش یک رکعت نمازش را برابر با ۷۰ رکعت نماز در ماههای دیگر قرار داده است، حتی خودش به مهمانانش یاد داده که هر چه می‌خواهند و حاجت دارند بر زبان جاری کنند و آنقدری مهربانیش را می‌گستراندکه حتی تنبل ترین و کاهل ترین آدمها هم بخاطر خوابشان پاداش بگیرند. 

راه بهشت از این مهمانی رفتنها می‌گذرد و آمرزشش را این‌چنین قرار داده است که تو فقط باید اراده کنی و بخواهی و قدم برداری. فقط تنها تفاوتی که دارد این است که این مهمانی خوردن ندارد بلکه برعکس باید دهان ببندی و زبان نگه داری، از آن چیزهایی که حکم فریفتن دارد و تو را دور می‌کند. آن‌هم نه بخاطر خودش بلکه بخاطر تیغهایی که بر بدنت می‌نشیند. از بعضی چیزها باید بگذری تا او هم از تو بگذرد، پا بگذاری روی خودت و بشوی آنی که او می‌خواهد. آن گاه که دوباره از اول شروع کردی و خودت را ساختی می‌بینی، عجب بزرگ شده‌ای که هیچ وقت فکرش را هم نمیکردی.

و در آخر برایتان میگویم:« گر گدا کاهل بُوَد، تقصیر صاحب خانه چیست؟».

  یکشنبه 16 اردیبهشت 1397 20:22, توسط لاله سرخ   , 1153 کلمات  
موضوعات: تجربه طور, مناسبتی‌ها

یکی از چیزهایی که در عمرم بارها با آن مواجه شدم بد شانسی و خوش شانسی است. ته قلبم را که نگاه می کنم اعتقادی به شانس ندارم ولی بعضی اوقات سنگ جلوی پایم را آنچنان بزرگ می بینم که می‌گویم:« این چه شانسیه من دارم». البته ناخودآگاه بر زبان جاری میشود. الان که ذره بین برداشتم و زندگی‌ام را زیر آن برده‌ام می‌بینم جایی در آن نیست که من بگویم:«چه خوشانسم من». شاید هم بوده و من آنقدر سر به هوا هستم که ندیدمش. اصولا آدمهای منفی بین این‌طوری هستند و من هم یکی از آنها. خیلی از زندگی‌ام را گذاشته‌ام تا مثبت نگر شوم ولی… .به قول مادر «گرنهد خشت اول معمار کج، تا ثریا می‌رود دیوار کج». خوب دیگر ما هم دست پرورده مادر عزیز هستیم که همیشه نیمه خالی لیوان را می‌بیند. 

آن روزی را که می‌خواهم تعریفش کنم درست مثل بقیه روزها شروع شد. ساعت۷صبح بود و من کمی کند و بی حوصله بودم. همان روزهایی که با کارهای تکراری شروع می‌شود و با همان کارهای تکراری تمام. روز‌۱۴ شعبان. بعدازظهر مولودی دعوت داشتم و جای شما خالی خوب بود. بیشتر آن لحظه‌ای را پسندیدم که مولودی‌خوان یک خاطره از شهید مدافع حرم تعریف کرد. دلم گرفت. آخر سر گفتم« فردا روز تولد امام۱۲ هست، پس کو عیدی، کو کادو،کو…» البته بعدش با خودم گفتم مگر روز تولد، مولود باید عیدی بدهد. رسم ما این است که به مولود هدیه بدهیم، حالا برعکس شده؟. بالاخره کلی با خودم کلنجار رفتم. آخر شب نزدیکی‌های‌ ساعت۲۳ بود که با همسر جان به خانه برگشتیم. آن روز آنقدر خسته بودم که اصلا به احیا فکر نکرده بودم. با خودم می‌گفتم شب می‌روم خانه و سر بر بالشت نگذاشته، خواب می‌روم.همسرم که کم‌کم دارد به یک معلم اخلاق خصوصی تبدیل می‌شود اصرار داشت که برود احیا ولی من. من هم با آن چشمان خواب آلودم گفتم « منم میام». تعجب کرد، بعد هم برای اینکه من را از سرش باز کند گفت:« پس بچه‌ها چی». گفتم آخر شب است و بچه‌ها هم خوابشان می‌آید می گذارمشان پیش مادر. همینجا بگویم یکی از شانسهای خوب زندگی‌ام مادر مهربانم است که همیشه هم مادری را در حقم تمام کرده و هم نوه‌داری را. همین کار را هم کردم. بچه‌ها را خواباندم و کیفم را برداشتم. خواستم با مادر خداحافظی کنم، دیدم او خواب پادشاه هفتم را هم دیده. بالاخره آهسته آهسته کفش به پا کرده و در را بستیم. حالا فقط مانده بود مکان هدف. کجا برویم؟ تازه خواهر شوهر و دوستم هم گفته بودند اگر رفتید احیا ما هم با شماییم. خواهرشوهرم که هنوز مشغول بچه‌داری بود و گفت نمی‌آید. دوستم هم که زودتر از ما رفته بود. ما مانده بودیم و هدفی که معلوم نبود کجاست. به سفارش یکی از دوستان هیاتی همسرم راه افتادیم به سمت امامزده سید نصرالله. اهالی یزد به آنجا امامزاده شنبه هم می‌گویند. سِرِّ این نامگذاری را نمی دانم ولی این را شنیده بودم که امامزاده خیلی‌ها را حاجت روا کرده است. امام زاده دوران بچگی‌هایم. شاید وقتی که ۵یا۶ ساله بودم. یک صحنه واضح از آن امامزاده در ذهنم مانده بود. دفعه آخری که من آنجا بودم و بیش از ۲۰ سال بود که دیگر ندیده بودمش. آن صحنه واضح، مربوط به دورانی بود که یک مرد، همسر و دو فرزندش را کشته بود و آن روز، روز خاکسپاری مادر و دو فرزندش بود. آنقدر امامزاده شلوغ پلوغ بود که من هنوز آن خاکسپاری را فراموش نکردم. آن شب انگار بعد از سالها یک چیزی من را به طرف خودش می‌کشاند که من نمی‌فهمیدمش. امامزاده در آن ساعات نیمه شب خیلی شلوغ نبود. شاید حدود ۷۰ نفر. بعد از اینکه امامزاده را زیارت کردم رفتم مفاتیح را از کتابخانه کوچکش برداشتم و گوشه‌ای بین دو ستون نشستم. دعای کمیل که شروع شد کم‌کم خواب به سراغ چشمانم آمد. دیگر خطوط کتاب را جابجا و در حال حرکت می‌دیدم. یک صفحه عقب افتادم. از آن دور دورها خانمی چادری سینی چای به دست جلو می‌آمد و چای تعارف می‌کرد. با خودم گفتم الان یک چایی می‌چسبد. شاید خواب را از چشمانم ببرد. خانم تا نفر جلویی من آمد و راهش را به سمت دیگر کج کرد و رفت. هر چه منتظرنشستم چایی نیامد. همه صف‌ها با چایی تعارف شدند الا من. با خودم می‌گفتم شانس چایی هم ندارم. اینجا از آن موقعیت‌هایی بود که به قول مادر اگر من بخواهم بروم کنار دریا باید آفتابه به دست بروم. خانم سینی به دست تا ته امامزاده را رفت و در برگشتش تازه من را دید. گفت:« شما چایی خوردید؟» گفتم نه. بعد رفت و این‌بار با چای اختصاصی برگشت. گفتم خدا راشکر. بعد از دعا مراسم مولودی خوانی بود و بسته‌های کوچک شکلات با یک کاغذ کوچک که رویش عددی نوشته شده بود پخش می‌کردند. شماره‌اش را خواندم"۲۵۹” بعد هم گذاشتمش داخل کیف تا فردا صبح به عنوان تبرکی بدهم به بچه‌ها. بعد از مولودی خوانی آقای سخنران فرمودند که این شکلاتهای داخل بسته‌ را نوش جان کنیم و شماره را نگه داریم تا با قرعه کشی به۵ نفر هدیه ای به رسم یادبود بدهند. البته دو نفر اول را یک سکه طلای الیزابتی می‌دادند. تازه یک آقای روحانی که سید بودند شماره می‌گفتند و جوایز را اهدا می‌کردند. شماره اول را صدا زدند،۱۸۴ یک لحظه از دلم گذشت که شاید همسرم باشد. نوبت نفر دوم بود آن هم از میان خواهران. آقای سخنران گفت برای اینکه مساوات را رعایت کنیم یک نفر آقا و یک نفر خانم صدا می‌زنیم. با خودم گفتم:« واسه یه دونه چای کسی منو ندید، حالا قراره از میون جمع شماره من در بیاد». آقای سید شماره را اعلام کرد.” ۲۵۹ “. « وااااااای اینکه شماره منه» دوباره بسته را از کیفم در آوردم و شماره را نگاه کردم. بله خودش بود.۲۵۹. رفتم جلو و از پشت پرده جایزه را از آقا سید گرفتم. وقتی نشستم صدای جیلینگ جیلینگ گوشی‌ام آمد. یک پیام کوتاه از طرف همسر جان. گوشی را باز کردم و پیامش را خواندم. نوشته بود:« سکه مردا رو من بردم» من را می‌گویید، همین طور خیره خیره به گوشی نگاه می‌کردم و از شدت ذوق زدگی مانده بودم چکار کنم. تند تند انگشتانم را روی کیبورد گوشی چرخاندم و پیامم را فرستادم:« سکه خانما رو هم من بردم». پیام بعدی این بود:« عه چه جالب». خیلی فراتر از جالب بود. از آن شب تا بحال با خودم می‌گویم من و همسرم چه کاری کردیم که لیاقت پیدا کردیم شب تولد اماممان هدیه بگیریم. البته جوابهایش زیاد بود و هیچ کدام من را قانع نکرد. تنها چیزی که آن شب با عمق وجودم دریافتم این بود که من بارها و بارها آقا را صدا زده بودم و هر صبح و شب یاد کوچکی از ایشان کرده بودم و ناراحت بودم از اینکه آیا حضرت من رامیبینند؟ آن شب آقا گفتند بله من همه را می بینم حتی شما را. 
پی نوشت

یزدیها سکه های کوچک را بر حسب گرمشان سکه الیزابتی می‌گویند. 

شاید سکه من ارزش مالی نداشته باشد ولی از نظر معنوی آنقدر برایم مهم است که حاضرم بگذارمش داخل ویترین و هر روز نگاهش کنم.

  دوشنبه 10 اردیبهشت 1397 20:21, توسط لاله سرخ   , 162 کلمات  
موضوعات: مناسبتی‌ها

هنوز بوی دود اسپند صبحگاهی و زمین آب‌پاشی شده‌ خانه پدری در مشامم می‌چرخد. این رسم پدر بود که صبح‌ها جارو خرمایی دست بگیرد و خاک جلوی در خانه را بروبد و بعد هم با آفتابه مسی آب پاشی‌اش کند. باورش این بود که اگرمهمانش از آن کوچه بگذرد،  بداند که یک نفر مشتاق دیدارش است. آخر عمری که توان بلند شدن از بسترش نداشت صورتش را به سمت در می‌چرخاند و یک سلام به آقایش می‌داد. سواد چندانی نداشت ولی می‌دانست که باید هر روز منتظر باشد تا شاید مهمانش از راه برسد. خسته نشد، نا امید نشد، پشیمان نشد چون حضورش را حس می‌کرد. امروز همه می‌دانیم که باید منتظر باشیم ولی نیستیم، شاید باور قدیمی‌ها را نداریم، درک نمی‌کنیم که یک نفر سالیان سال منتظر است تا یک لحظه انتظارش را بکشیم، تا صدایش کنیم، تا ندای هل من ناصرش را جواب دهیم، تا به یمن ورودش اسپند دود کنیم و خاک غفلت از سر و رویمان کنار بزنیم. 

  دوشنبه 28 اسفند 1396 14:49, توسط لاله سرخ   , 169 کلمات  
موضوعات: بازآفرینی, مناسبتی‌ها

حالا که قرار است با خانه تکانی به استقبال سال نو برویم بهتر است قلبها و ذهن هایمان هم برای ماه رجب که با روزهای سال نو همزمان شده است آماده کنیم. اگر در هیایوی روزها و شبهای دم عید غرق شده‌ایم، دل بسپاریم به نسیم ماه رجب و لیله الرغائبش تا بار دیگر ما را از قعر منیت در آورد. اگر برای شیرین شدن کاممان، شیرینی میگیریم، به یاد نهر بهشتی باشیم که از عسل شیرین‌تر است. اگر به دنبال پاکیزگی هستیم و در و دیوار خانه را می‌سابیم به فکر نهر بهشتی که مانند شیر سفید است نیز باشیم. اگر به مهمانی دوست و آشنا می‌رویم به یاد مهمانی ماه رجب و صاحبش که پرودگار است نیز باشیم. از همین حالا سال نو جدیدی را برای خود رقم بزنیم قبل از اینکه ۳۶۵روز بگذرد و فقط افسوس روزهای گذشته را بخوریم. خود را برای سالی آماده کنیم که از برکت شروع می‌شود. خودمان را به آبی که در جوی می‌گذرد برسانیم قبل از اینکه خیلی دیر شود.

1 2

اردیبهشت 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

جستجو