صفحات: << 1 2 3 4 5 ...6 ...7 8 >>
دختر بچه از دور به من نزدیک میشد و صدای گریهاش همچنان در پارک پیچیده بود. انگار دنبال چیزی میگشت. فکر کردم او هم مثل تازه به دوران رسیدهها دنبال سگ خانگیاش میگردد. جلوتر که آمد چشمان سرخ شدهاش را بهتر دیدم. نگاهش به من بود و با آن چشمان خیس اشکش از من التماس میکرد تا کمکش کنم. دلم از حال و روزش ریش میشد و اینکه گریههایش تمامی نداشت. رفتم جلو و بغلش کردم. انگشتانم را در میان موهای بلندش که پشت سرش ریخته بود کشیدم و گفتم:« چی شده عزیزم». دخترک بغضش را فرو داد و در حالیکه به زور صحبت میکرد گفت:« مادرمو تو پارک گم کردم». یک لحظه حسش را درون قلبم حس کردم. حس گم شدن و اینکه بالاخره پیدا میشوم؟ دستش را گرفتم و دوتایی به سمت اطلاعات پارک رفتیم. چند باری اسمش را در بلندگو خواندند تا بالاخره بعد از نیم ساعت مادر عزیزش آمد. قلاده سگش را دست چپش داده بود و با دست راستش نخ سیگار را نگه داشته بود. بیخود نبود که دخترکش را گم کرده بود، دستش بند بوده. دست دخترش را رها کردم و او بدون اینکه از من خداحافظی کند به سمت مادرش رفت. ولی بجای اینکه مادرش را در آغوش بگیرد، سگش را بغل کرد و دوباره زد زیر گریه. مسیرم را به سمت صندلی که نشسته بودم کج کردم و در این فکر بودم که من گمشده را چه کسی پیدا میکند، اگر پیدا شدم چه، کسی منتظر من است تا دوباره آغوشش را برایم باز کند. من در این پیچ و خمهای زندگی گم شدهام و هیچ کسی نیست تا دستم را بگیرد. از روزگار بچگی میدانستم همه، خانه کریم اهل بیت را نشان کرده بودند تا کمکی از ایشان بگیرند. ولی من راه خانهشان را بلد نبودم. من گم شده بودم و هیچ کس نبود تا راه خانه کریم اهل بیت را به من نشان دهد.
تا حالا شده است یک مرد با آن همه غروری که دارد، در حالیکه دستش از همه جا کوتاه شده به شما رو بیندازد و برای بچه مریضش کمک بخواهد؟ کودک رنجور و پدر پریشان و سرگردان را که ببینید دستتان میآید که او واقعا دستش خالیست و کمک میخواهد، آن وقت تو با آن همه احساس ترحمی که در وجودت برانگیخته شده برگردی و بگویی:« آقا، فقط به اندازه ویزیت بچه خودم پول همراه دارم». همه آدمها در آن لحظه به تو حق میدهند، چون هیچ کس حاضر نیست از حق خودش و بچهاش بگذرد و مالش را خرج دیگری کند. دلیل محمکشان هم با یک ضرب المثل تکمیل میکنند و میگویند:« چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است». خوب دیگر، قرنها از وجود چنین آدمهایی گذشته و دیگر حتی کسی به یادش نمیآید، فردی بوده که خانهاش نشان کردهی تمام گداهای شهر بوده است. اصلا اگر میدانست محتاج و نیازمندی گوشه شهر منتظر کمک است، اجازه نمیداد در خانهاش را بکوبد، خودش راهی خرابه میشد، با احترام به خانه دعوتش میکرد و بعد از دادن غذا و لباس، هر چه پول میخواست میدادش. عادتش این بوده که دست دهنده داشته باشد حتی اگر خودش به مالش نیازمند باشد. برای همین هم همه به او کریم اهل بیت میگفتند. کریم یک چیزی بالاتر از سخاوتمند و بخشنده است، چون بخشنده هم خودش میخورد و هم به دیگران میدهد ولی کریم خودش نمیخورد و به دیگران میدهد. مردم میگفتند اگر چهرهاش شبیه پدربزرگش رسولالله است، دست دهندهاش هم از ایشان رفته است.
حالا اگر یک نفر بیاید و هر چه ناسزا و بد و بیراه به ذهنش میرسد نثارت کند، باز هم تحویلش میگیری؟ نهایت مهربانیت این است که حرفهایش را ندید بگیری، انگار یک گوش در است و گوش دیگر دروازه. ولی او اینگونه نبود. در کوچه و خیابان به خودش و پدر مظلومش که شبها نان آور خرابه نشینان بود فحش میدادند و سبّش میکردند آنوقت انگار که طرف حرفی نزده است، دستش را میگرفت و به خانهاش دعوتش میکرد و میگفت:« اگر غذا میخواهی به تو میدهم، اگر لباس نداری به تو میدهم، اگر پول نداری و دستت خالیست، هرچه دارم برای تو، فقط دعوتم را قبول کن و به خانهام بیا». اینطور بود که فرد چشمانش از این همه محبت گرد میشد و باورش نمیشد که او همانی است که چند دقیقه پیش این همه بد و بیراه شنیده است. اشک از چشمانش جاری میشد و به غلط کردن میافتاد و میگفت:« جانم فدای شما». بیخود نبود که سه بار در طول عمرش تمام اموالش را برای رضای خدا بخشید. چون عقیدهاش این بود که اگر نبخشد در پیش پروردگارش شرمسار است و چگونه از خدایش توقع بخشش داشته باشد وقتی که خودش نبخشد.
حالا شما به خودتان اجازه میدهید دیوارهای مهربانی، ایثار و فداکاری خودتان را برای کسی تعریف کنید و یا حتی جایزه نوبل را به رخ بکشید؟
تا اینجای قضیه همهمان کسی را شناختیم که نظیرش در هیچ کجای دنیا پیدا نمیشود، حتی آنهایی که نوبل مهربانی گرفتهاند نمیتوانند ادعای چنین بخششی داشته باشند. ولی چرا تابحال کسی او را نشناخته و غربت، تمام فداکاریها را با خودش برده است. حتی همان موقع که در میان مردم زندگی میکرد و تمام گداهای شهر میشناختندش تنهایش گذاشتند، تا جایی که دشمانش سجاده از زیر پایش بیرون کشیدند و هیچ کس ناله نکرد و خوبیهای او را به یادش نیاورد. در طول عمر پربرکتش آزارش به یک نفر هم نرسید ولی چرا همه به او آزار رساندند و درکش نکردند، حتی در میان خانهاش غریب بود و غریبانه شهید شد، غریبانه دفن شد و قبرش غریبانه در میان شمعها سوخت. هنوز هم بعد از گذشت سالها هیچ کس حتی محبان شیعهاش غربتش را درک نکردند و سال به سال یادی از وجود پر برکتش نمیکنند.
یادتان باشد اگر نیازمندی پیش شما آمد و دست گدایی دراز کرد و شما نخواستید یا نداشتید که کمکش کنید، خانهی حسن بن علی علیه السلام را نشانش دهید و بگویید:« من و دیوارهای مهربانی را رها کن. اینجا که بروی دست خالی بر نمیگردی، همانطور که هیچ کس دست خالی برنگشت.»
همیشه روزگار اینطوری بوده است که وقتی قرار است به مهمانی شخصی برویم از قبلش خودمان را در آینه براندازمیکنیم تا اگر عیب و ایرادی در ماست آن را برطرف کنیم و بعد به دید و بازدید برویم. مخصوصا اگر میزبان کسی باشد که تابحال میزبانیش را ندیدهایم و تازه بار اول است که میخواهیم مهمانش باشیم. آن وقت است که از فکر و ذکر این مهمانی، خواب از سرمان میپرد و تا چند شب قبلش فقط و فقط به آن فکر میکنیم.
قرار است که ماه رمضان به مهمانی بزرگی برویم که برایمان سنگ تمام گذاشته و میخواهد ما را از هر جهت غافلگیرکند. کاری هم ندارد که مهمانش چه کاره است، همین که خودش را به آن برساند برای او کافی است. تمام خار و خاشاک راه را برایمان جمع کرده و میخواهد در این راه گزندی به هیچ کس نرسد، دست شیطان را از پشت بسته است تا گمراه نکند و به همه سپرده است که شیطانی در کار نیست مگر اینکه خود نخواهید و نتوانید. حالا اگر از این همه دعوت و فراخوانی بگذریم، هیچ کس را پیدا نمیکنیم که به مهمانش این همه جایزه و پاداش بدهد. کجا را سراغ دارید که در عوض خوابیدن مهمانش پاداش بدهند یا حتی نفس کشیدن، هر طور هم که فکر کنی میبینی دم و بازدم هوا چرا باید ثواب داشته باشد، به هیچ کجا نمیرسی جز اینکه میخواهند بیحساب به تو ببخشند. حالا من به تو میگویم چنین است و غیر از این نیست که خداوند خوب میزبانی است تا حدی که بیحساب میبخشد، اصلا دوست دارد که بذل و بخششی کند که همه انگشت به دهان بمانند. درهای رحمت و بخشش را باز گذاشته تا بنده سراپاتقصیرش پشت در نماند، برکت را ره توشهاش میکند تا اگر کاهل بود دست خالی برنگردد، پاداش خواندن یک آیه از قرآنش را، برابر با ختم قرآنش در ماههای دیگر و پاداش یک رکعت نمازش را برابر با ۷۰ رکعت نماز در ماههای دیگر قرار داده است، حتی خودش به مهمانانش یاد داده که هر چه میخواهند و حاجت دارند بر زبان جاری کنند و آنقدری مهربانیش را میگستراندکه حتی تنبل ترین و کاهل ترین آدمها هم بخاطر خوابشان پاداش بگیرند.
راه بهشت از این مهمانی رفتنها میگذرد و آمرزشش را اینچنین قرار داده است که تو فقط باید اراده کنی و بخواهی و قدم برداری. فقط تنها تفاوتی که دارد این است که این مهمانی خوردن ندارد بلکه برعکس باید دهان ببندی و زبان نگه داری، از آن چیزهایی که حکم فریفتن دارد و تو را دور میکند. آنهم نه بخاطر خودش بلکه بخاطر تیغهایی که بر بدنت مینشیند. از بعضی چیزها باید بگذری تا او هم از تو بگذرد، پا بگذاری روی خودت و بشوی آنی که او میخواهد. آن گاه که دوباره از اول شروع کردی و خودت را ساختی میبینی، عجب بزرگ شدهای که هیچ وقت فکرش را هم نمیکردی.
و در آخر برایتان میگویم:« گر گدا کاهل بُوَد، تقصیر صاحب خانه چیست؟».
چند روز پیش جلسه انجمن اولیا با مربیان بود و سخنرانش هم حاج آقای روحانی کاردرست. چرا کاردرست؟ تعریف میکنم برایتان، عجله نکنید. شاید از کل بحث یک ساعتهاش یک جمله از دهانش در آمد که من را مبهوت خودش کرد و هنوز که هنوز است دهانم باز مانده از این تلنگر. شاید خیلی از ماها مصداق این حرف باشیم ولی تابحال اصلا دقتی به آن نکردهایم یا شاید هم خیلی بیخیال از کنارش رد شدیم. اینکه بچه، بچه است و باید بچگی کند، امیری کند، بازی کند و چه و چه… تا اینجا را همهمان میدانیم یا لااقل با آن آشنا هستیم ولی جایی که از آن غافل ماندیم آن است که بچه با چه بازی کند؟ چگونه بازی کند؟ بگذارید واضحتر بگویم، وقتی بچه بازی میکند چه با وسایل و اسباب بازیهای خودش، چه با وسایل خانه ممکن است خسارتی به آنها بزند. این امر جزء لاینفک بازی بچههاست، پس چرا ما بزرگترها همیشه به آن واکنش نشان میدهیم و در مقابلش گارد میگیریم. چرا سعی نمیکنیم دیدمان را تغییر بدهیم. عین جمله حاج آقا این بود که:« اسباب و وسایل برای آرامش ماست یا ما آرامش دهنده اسباب و وسایل». یعنی چه؟! یعنی به این مسئله فکر کن که همه اینها وسیله هستند آن هم وسیله آرامش بشر. پس چرا ما آنقدر خود را درگیر این وسایل کردیم که هر لحظه باید حرصشان را بخوریم، نکند خراب شود، نکند بشکند و هزاران نکند دیگر. وقتی هم که شکستند و خراب شدند آن وقت ما بزرگترها میشویم مدافع حقوق اسباب و وسیله بجای اینکه بشویم مدافع حقوق بشر، آن هم چه بشری، بچه های خودمان. خیلی از ماها از گریه کردن کودکی که معلوم نیست بخاطر چه گریه میکند ناراحت میشویم و نمیتوانیم اشکش را ببینیم، ولی چرا اشک فرزندانمان را در میآوریم، آن هم بخاطر چند تکه جسم بی روح که روزی از بین میروند، چه ما باشیم و چه نباشیم. حرف آخر حاج آقا را برایتان بگویم و سرتان را درد نیاورم، بچه هایی که در خانه با این مشکل مواجه هستند و در مقابل دست زدن به وسیله و خراب کردنش سرزنش میشوند، دچار کمبود عزت نفس و اعتماد به نفس میشوند و هیچ آفتی بزرگتر از این نیست که یک بشر کمبود عزت نفس داشته باشد.
آخرش میشود سرانجام نامعلوم، بیراهه رفتن بخاطر نداشتن دیدگاه درست، میشود اعتیاد، دزدی، طلاق از همسر و خیلی از چیزهایی که والدین هیچ وقت دلشان نمیخواهد و فکرش را هم نمیکنند.
هنوز صحنههایی از فیلمی که سالها پیش دیدم در گوشه ذهنم مانده و چنان خاطره شده که بعد از گذشت این همه سال باز هم دیدنش برایم مهم است. آنجایی که پدر و مادر فرحان کشته میشوند و کودک میماند و پدر و مادر یهودی که ادعای حمایتش دارند و بعد هم مادربزرگی که از راه میرسد و فرشته نجاتش میشود. همیشه برایم مهم این بوده که پسرک اگر هم بمیرد بهتر از این است که زیر دست یک آدمکش باشد. از تیتراژ آغازینش با آن آهنگ معروف برایم درد آور است و تا آخر اشک چشمانم خشک نمیشود. خیلیها بازمانده را نمیبینند تا دلشان خون نشود. اتفاقا من میبینمش تا دلم خون شود و یادم نرود رژیم اشغالگر چگونه فلسطین را به نام خودش زد. یادم نرود که قدس همچنان زنده است و هیچ کس نمیتواند داغ آن را بر دلمان خاموش کند. شاید سیف الله داد هم برای همین بازمانده را ساخت. آخر فیلم مادربزرگ نوهاش را به آغوش کشیده و برایش ایت الکرسی میخواند، آیاتی را میخواند تا تنها بازمانده اش زنده بماندو محافظ مسیر جدید زندگیاش باشد،همان نوزادی که شرف ملت فلسطین است. ملتی که دزدیده شد و به نام یک خانواده غاصب در آمد.