همیشه وقتی اسم کرمان را میبردند یاد مواد مخدر و قاچاقچی و دزدی و ناامنی میافتادم. ولی نمیدانستم خودم را از کدام نقطه عزیز ایران محروم کردهام. الان اگر بگویند بیا برویم کرمان با سر میروم. فکر میکنم تنها گلزار شهدایی که این همه آرامش دارد و خاص است فقط گلزار شهدای کرمان است. نه اینکه بگویید بخاطر شهید سلیمانی خاص است نه. البته که این فضای روحانی اش کم مدیون این شهید بزرگوار نیست ولی خاص بودنش بخاطر وجود این همه شهید است. از شهدای ۸ سال دفاع مقدس بگیرید تا شهدای گمنام و شهدای مدافع حرم. اصلا وقتی شهدای مدافع حرمش را دیدم و شروع به شمارش کردم یک حسی قلقلکم داد که بنشینم و شهدای مدافع حرم یزد را هم بشمارم. کم آوردم، اساسی به این همه حس شجاعت و غیرت کرمانیها غبطه خوردم. وقتی از آن خانم کرمانی سوال کردم که آیا شماها فقط در این ۴۰ روز شهادت سردار مراسم میگیرید منتظر بودم بگوید بله ولی او مراسم را متعلق به چندین سال کرد. مراسمی که من در یزد فقط در یادمانهای شهدا میبینم. بالاخره هر چه از این بهشت زمینی بگویم کم گفتهام و اینکه شنیدن کی بود مانند دیدن.
موزه دفاع مقدسش را هم نمیتوانم توصیف کنم. اصلا بهتر است بگویم هر چه کتاب در مورد ۸ سال جنگ تحمیلی و شهدا خواندهاید بگذارید کنار و بروید این موزه را ببینید تا با حقیقت جنگ آشنا بشوید. من این را وقتی فهمیدم که آن کابل مشکی و بلند نیروهای بعثی را دیدم که سر آن سه شاخه سیم مفتول به شکل اِل انگلیسی برعکس بود و با آن اسرا را کتک میزدند یا آن ماکتهای زندانهای اسارت ایرانیان که چقدر وحشیگری را تحمل کردهاند. من تحمل دیدن همه موزه را نداشتم. چیزی از درونم چنگ انداخته بود و با ناخنهای تیزش چنان جگرم را پارهپاره میکرد که داشتم از پا میافتادم. همهاش اینها را میدیدم و به این فکر میکردم که چطور سربازان ما اینها را میدانستند و باز هم دست از جنگ نمیکشیدند. یا همین حاج قاسم خودمان که چطور بعد از جنگ ۴۰ سال سر و تهش را میگرفتی باز هم باید در میدان نبرد پیدایش میکردی. یک بار در مقابل اشرار سیستان یک بار در افغانستان و پاکستان یک بار در لبنان و این آخریها هم در عراق و سوریه. اصلا حاج قاسم کرمانیها یلی است که همتایی برایش ندیدم. این را هم از آن موقع فهمیدم که بعد از شهادتش هر چه اطلاعات در موردش جمع میکردم تا بتوانم مقالهای بنویسم باز هم میدیدم چیزهایی جامانده است. همانجا بود که نیت کردم اگر لیاقت دارم بروم و از نزدیک زیارتش کنم. تا اینکه رسید به ایام چهلمش و خیلی اتفاقی دعوت شدم تا بروم کرمان آن هم برای دو روز. هر طور بود برنامهام را خالی کردم تا بروم و فرصت را از دست ندهم. رفتم و تمام حال و هوای جدیدش را با اعماق وجودم حس کردم. با اینکه بخاطر تعویض سنگ قبر اجازه رفتن به کنار قبر را نمیدادند، با اینحال مقداری از خاک قبرش را به عنوان تبرک دادند و این شد سوغات من از کرمان.
به همهمان گفته بودند که حواستان به جمعیت باشد مبادا کار خودتان را فراموش کنید و جوگیر شوید. مخصوصا ماهایی که بار اولمان بود دعوت شده بودیم و تقریبا ناشی بودیم. راست میگفتند، آن موقع در آن شلوغی چنان جوگیر میشدی که دست خودت هم نبود، ولی میشدی. آن لحظهای که نقارهخوانهای امام رضا شروع کردند به نقاره زدن، یا آن موقع که خدام حرم امام رضا علیهالسلام پرچم گنبد را روی دو دست به طرف سِن میبردند یا آن موقعی که آرزوی کودک فلج را اعلام میکردند، همهاش اشک بود که به چشمها هجوم میآورد و تو مجبور بودی که اشکهایت را مانند بغض فرو دهی تا چشمانت فقط تماشاگر سیل اشک مردم باشد. مخصوصا آن خانم جوانی که کودک شیر خوارش را روی دودست تاب میداد و چنان گریه میکرد که از حال خودش خبر نداشت و فقط لبهایش نام امام رضا را زمزمه میکردند. همه آن ۶ساعت روی پا ایستادن و خوشآمد گویی به خانمها از من انرژی نگرفت که دیدن آن همه اشک از من گرفت و من فقط نظارهگر بودم، چون من زیر سایه خورشید،فقط خادم بودم و مامور.
چند روز پیش جلسه انجمن اولیا با مربیان بود و سخنرانش هم حاج آقای روحانی کاردرست. چرا کاردرست؟ تعریف میکنم برایتان، عجله نکنید. شاید از کل بحث یک ساعتهاش یک جمله از دهانش در آمد که من را مبهوت خودش کرد و هنوز که هنوز است دهانم باز مانده از این تلنگر. شاید خیلی از ماها مصداق این حرف باشیم ولی تابحال اصلا دقتی به آن نکردهایم یا شاید هم خیلی بیخیال از کنارش رد شدیم. اینکه بچه، بچه است و باید بچگی کند، امیری کند، بازی کند و چه و چه… تا اینجا را همهمان میدانیم یا لااقل با آن آشنا هستیم ولی جایی که از آن غافل ماندیم آن است که بچه با چه بازی کند؟ چگونه بازی کند؟ بگذارید واضحتر بگویم، وقتی بچه بازی میکند چه با وسایل و اسباب بازیهای خودش، چه با وسایل خانه ممکن است خسارتی به آنها بزند. این امر جزء لاینفک بازی بچههاست، پس چرا ما بزرگترها همیشه به آن واکنش نشان میدهیم و در مقابلش گارد میگیریم. چرا سعی نمیکنیم دیدمان را تغییر بدهیم. عین جمله حاج آقا این بود که:« اسباب و وسایل برای آرامش ماست یا ما آرامش دهنده اسباب و وسایل». یعنی چه؟! یعنی به این مسئله فکر کن که همه اینها وسیله هستند آن هم وسیله آرامش بشر. پس چرا ما آنقدر خود را درگیر این وسایل کردیم که هر لحظه باید حرصشان را بخوریم، نکند خراب شود، نکند بشکند و هزاران نکند دیگر. وقتی هم که شکستند و خراب شدند آن وقت ما بزرگترها میشویم مدافع حقوق اسباب و وسیله بجای اینکه بشویم مدافع حقوق بشر، آن هم چه بشری، بچه های خودمان. خیلی از ماها از گریه کردن کودکی که معلوم نیست بخاطر چه گریه میکند ناراحت میشویم و نمیتوانیم اشکش را ببینیم، ولی چرا اشک فرزندانمان را در میآوریم، آن هم بخاطر چند تکه جسم بی روح که روزی از بین میروند، چه ما باشیم و چه نباشیم. حرف آخر حاج آقا را برایتان بگویم و سرتان را درد نیاورم، بچه هایی که در خانه با این مشکل مواجه هستند و در مقابل دست زدن به وسیله و خراب کردنش سرزنش میشوند، دچار کمبود عزت نفس و اعتماد به نفس میشوند و هیچ آفتی بزرگتر از این نیست که یک بشر کمبود عزت نفس داشته باشد.
آخرش میشود سرانجام نامعلوم، بیراهه رفتن بخاطر نداشتن دیدگاه درست، میشود اعتیاد، دزدی، طلاق از همسر و خیلی از چیزهایی که والدین هیچ وقت دلشان نمیخواهد و فکرش را هم نمیکنند.
یکی از چیزهایی که در عمرم بارها با آن مواجه شدم بد شانسی و خوش شانسی است. ته قلبم را که نگاه می کنم اعتقادی به شانس ندارم ولی بعضی اوقات سنگ جلوی پایم را آنچنان بزرگ می بینم که میگویم:« این چه شانسیه من دارم». البته ناخودآگاه بر زبان جاری میشود. الان که ذره بین برداشتم و زندگیام را زیر آن بردهام میبینم جایی در آن نیست که من بگویم:«چه خوشانسم من». شاید هم بوده و من آنقدر سر به هوا هستم که ندیدمش. اصولا آدمهای منفی بین اینطوری هستند و من هم یکی از آنها. خیلی از زندگیام را گذاشتهام تا مثبت نگر شوم ولی… .به قول مادر «گرنهد خشت اول معمار کج، تا ثریا میرود دیوار کج». خوب دیگر ما هم دست پرورده مادر عزیز هستیم که همیشه نیمه خالی لیوان را میبیند.
آن روزی را که میخواهم تعریفش کنم درست مثل بقیه روزها شروع شد. ساعت۷صبح بود و من کمی کند و بی حوصله بودم. همان روزهایی که با کارهای تکراری شروع میشود و با همان کارهای تکراری تمام. روز۱۴ شعبان. بعدازظهر مولودی دعوت داشتم و جای شما خالی خوب بود. بیشتر آن لحظهای را پسندیدم که مولودیخوان یک خاطره از شهید مدافع حرم تعریف کرد. دلم گرفت. آخر سر گفتم« فردا روز تولد امام۱۲ هست، پس کو عیدی، کو کادو،کو…» البته بعدش با خودم گفتم مگر روز تولد، مولود باید عیدی بدهد. رسم ما این است که به مولود هدیه بدهیم، حالا برعکس شده؟. بالاخره کلی با خودم کلنجار رفتم. آخر شب نزدیکیهای ساعت۲۳ بود که با همسر جان به خانه برگشتیم. آن روز آنقدر خسته بودم که اصلا به احیا فکر نکرده بودم. با خودم میگفتم شب میروم خانه و سر بر بالشت نگذاشته، خواب میروم.همسرم که کمکم دارد به یک معلم اخلاق خصوصی تبدیل میشود اصرار داشت که برود احیا ولی من. من هم با آن چشمان خواب آلودم گفتم « منم میام». تعجب کرد، بعد هم برای اینکه من را از سرش باز کند گفت:« پس بچهها چی». گفتم آخر شب است و بچهها هم خوابشان میآید می گذارمشان پیش مادر. همینجا بگویم یکی از شانسهای خوب زندگیام مادر مهربانم است که همیشه هم مادری را در حقم تمام کرده و هم نوهداری را. همین کار را هم کردم. بچهها را خواباندم و کیفم را برداشتم. خواستم با مادر خداحافظی کنم، دیدم او خواب پادشاه هفتم را هم دیده. بالاخره آهسته آهسته کفش به پا کرده و در را بستیم. حالا فقط مانده بود مکان هدف. کجا برویم؟ تازه خواهر شوهر و دوستم هم گفته بودند اگر رفتید احیا ما هم با شماییم. خواهرشوهرم که هنوز مشغول بچهداری بود و گفت نمیآید. دوستم هم که زودتر از ما رفته بود. ما مانده بودیم و هدفی که معلوم نبود کجاست. به سفارش یکی از دوستان هیاتی همسرم راه افتادیم به سمت امامزده سید نصرالله. اهالی یزد به آنجا امامزاده شنبه هم میگویند. سِرِّ این نامگذاری را نمی دانم ولی این را شنیده بودم که امامزاده خیلیها را حاجت روا کرده است. امام زاده دوران بچگیهایم. شاید وقتی که ۵یا۶ ساله بودم. یک صحنه واضح از آن امامزاده در ذهنم مانده بود. دفعه آخری که من آنجا بودم و بیش از ۲۰ سال بود که دیگر ندیده بودمش. آن صحنه واضح، مربوط به دورانی بود که یک مرد، همسر و دو فرزندش را کشته بود و آن روز، روز خاکسپاری مادر و دو فرزندش بود. آنقدر امامزاده شلوغ پلوغ بود که من هنوز آن خاکسپاری را فراموش نکردم. آن شب انگار بعد از سالها یک چیزی من را به طرف خودش میکشاند که من نمیفهمیدمش. امامزاده در آن ساعات نیمه شب خیلی شلوغ نبود. شاید حدود ۷۰ نفر. بعد از اینکه امامزاده را زیارت کردم رفتم مفاتیح را از کتابخانه کوچکش برداشتم و گوشهای بین دو ستون نشستم. دعای کمیل که شروع شد کمکم خواب به سراغ چشمانم آمد. دیگر خطوط کتاب را جابجا و در حال حرکت میدیدم. یک صفحه عقب افتادم. از آن دور دورها خانمی چادری سینی چای به دست جلو میآمد و چای تعارف میکرد. با خودم گفتم الان یک چایی میچسبد. شاید خواب را از چشمانم ببرد. خانم تا نفر جلویی من آمد و راهش را به سمت دیگر کج کرد و رفت. هر چه منتظرنشستم چایی نیامد. همه صفها با چایی تعارف شدند الا من. با خودم میگفتم شانس چایی هم ندارم. اینجا از آن موقعیتهایی بود که به قول مادر اگر من بخواهم بروم کنار دریا باید آفتابه به دست بروم. خانم سینی به دست تا ته امامزاده را رفت و در برگشتش تازه من را دید. گفت:« شما چایی خوردید؟» گفتم نه. بعد رفت و اینبار با چای اختصاصی برگشت. گفتم خدا راشکر. بعد از دعا مراسم مولودی خوانی بود و بستههای کوچک شکلات با یک کاغذ کوچک که رویش عددی نوشته شده بود پخش میکردند. شمارهاش را خواندم"۲۵۹” بعد هم گذاشتمش داخل کیف تا فردا صبح به عنوان تبرکی بدهم به بچهها. بعد از مولودی خوانی آقای سخنران فرمودند که این شکلاتهای داخل بسته را نوش جان کنیم و شماره را نگه داریم تا با قرعه کشی به۵ نفر هدیه ای به رسم یادبود بدهند. البته دو نفر اول را یک سکه طلای الیزابتی میدادند. تازه یک آقای روحانی که سید بودند شماره میگفتند و جوایز را اهدا میکردند. شماره اول را صدا زدند،۱۸۴ یک لحظه از دلم گذشت که شاید همسرم باشد. نوبت نفر دوم بود آن هم از میان خواهران. آقای سخنران گفت برای اینکه مساوات را رعایت کنیم یک نفر آقا و یک نفر خانم صدا میزنیم. با خودم گفتم:« واسه یه دونه چای کسی منو ندید، حالا قراره از میون جمع شماره من در بیاد». آقای سید شماره را اعلام کرد.” ۲۵۹ “. « وااااااای اینکه شماره منه» دوباره بسته را از کیفم در آوردم و شماره را نگاه کردم. بله خودش بود.۲۵۹. رفتم جلو و از پشت پرده جایزه را از آقا سید گرفتم. وقتی نشستم صدای جیلینگ جیلینگ گوشیام آمد. یک پیام کوتاه از طرف همسر جان. گوشی را باز کردم و پیامش را خواندم. نوشته بود:« سکه مردا رو من بردم» من را میگویید، همین طور خیره خیره به گوشی نگاه میکردم و از شدت ذوق زدگی مانده بودم چکار کنم. تند تند انگشتانم را روی کیبورد گوشی چرخاندم و پیامم را فرستادم:« سکه خانما رو هم من بردم». پیام بعدی این بود:« عه چه جالب». خیلی فراتر از جالب بود. از آن شب تا بحال با خودم میگویم من و همسرم چه کاری کردیم که لیاقت پیدا کردیم شب تولد اماممان هدیه بگیریم. البته جوابهایش زیاد بود و هیچ کدام من را قانع نکرد. تنها چیزی که آن شب با عمق وجودم دریافتم این بود که من بارها و بارها آقا را صدا زده بودم و هر صبح و شب یاد کوچکی از ایشان کرده بودم و ناراحت بودم از اینکه آیا حضرت من رامیبینند؟ آن شب آقا گفتند بله من همه را می بینم حتی شما را.
پی نوشت
یزدیها سکه های کوچک را بر حسب گرمشان سکه الیزابتی میگویند.
شاید سکه من ارزش مالی نداشته باشد ولی از نظر معنوی آنقدر برایم مهم است که حاضرم بگذارمش داخل ویترین و هر روز نگاهش کنم.
بیشتر مردم اعتقادشان این است که نباید به آدمها گیر بدهیم و از آنها بخواهیم مثل ما یا آنطوریکه ما دوست داریم زندگی کنند، حتی اگر خیلی بدحجاب باشند یا کار منکری را انجام دهند. تزشان هم این است که میگویند باعث دلزدگیشان میشویم، یا شاید باعث لجبازی آنها شویم. ولی نمیدانم چرا وقتی نوبت به باحجابها میرسد به خودشان اجازه میدهند هر نظری بدهند. بعضی وقتها میگویند چرا روسری تیره یا مقنعه میپوشی، یا چرا مانتوهای رنگ روشن نمیپوشی. البته روشن از نظر آنها همان رنگهایی است که حوزویها اصولا از آن فراریاند. بعضی وقتها گیرشان این است که چرا ساق دست میپوشیم و فکر میکنند فامیل شوهر مثل دایی و عمو محرم مان هستند و نباید خیلی خودمان را اذیت کنیم. حتی وقتی از نشستن در کنار نامحرمها دوری میکنی میگویند:« حالا چه اشکالی داشت اگه کنارش مینشستی، اون که به شما کاری نداشت، کَل محرم هم داریما!». یا وقتی در مجالس عروسی بزن و بکوبشان شرکت نمیکنی میگویند:« چقدر شماها خشک مذهب هستید». خلاصه که در همه جای زندگیات حضورشان و کنایههاشان را حس میکنی و جرات نمیکنی بگویی که:« بابا این طرز زندگی رو خدا از ما خواسته». آخر چه زمانی باید برویم دنبال سبک زندگی اسلامی، چه زمانی باید آن را قبول کنیم. همه شدهایم مثل آدمهایی که دم از حمایت حضرت علی علیهالسلام میزدند ولی رزقشان را از سفره معاویه برمیداشتند.