صفحات: << 1 2 3 4 5 ...6 ...7 8 >>
هر چه کتابها را ورق به ورق گشتم و سایتهای اینترنتی را زیرو رو کردم، بیشتر فهمیدم که کمتر میدانم. پس چگونه باید شما را شناخت؟ یک ستاره بین ۱۱ستاره دیگر را با کدام نشانه باید شناخت؟مهمتر از همه چگونه باید بر دهان تحقیر کنندههاتان بکوبم وقتی که نمیشناسمتان.
هر کس در بین جمعی غریبه باشد، اول نشان خانوادگیاش را میپرسند. پدر و پدربزرگ شما امام جواد و امام رضا علیهماالسلام را که همه میشناسند. به کرامت، به بخشندگی، به مهربانی و رأفت. پس شما هم چیزی کمتر از خانوادهتان ندارید. آن تبسم همیشگی که بر لب داشتید، آن لباس و کلاه پشمیِ ساده و حصیری پهن شده روی شنها برای عبادت، آن عظمت و هیبتی که حتی متوکل را سرجایش مینشاند و آن عشق و عطوفتی که منتَصَر پسر متوکل را شیدا کرده بود و بالاخره نقشه قتل پدرش را بخاطر دشمنی با شما کشید. آن شعر کوبندهتان در جشن شراب متوکل، که پناهگاه و پشتیبانشان را ناچیز و بدنهایشان را خوراک کرمها خواندی و با صدای بلند پرسیدی:« کجاست آن دستبندها و تاجها و زیورآلات و آن لباسهای فاخرتان؟».
راستی نشانه دیگری هم است، همان که مرامنامه ما شیعیان است و با لبهای مبارک خودتان آن را برای موسیبنعبدالله خواندید. البته که شناسنامه همه خانوادهتان در آن نهفته است. گفتهاند هر کجا که دلت گرفت و خواستی امامت را زیارت کنی این زیارتنامه را بخوان تا ۱۲ دُرّ نبی را یکجا زائر شوی. زیارت جامعه کبیره که مفصل است از ویژگیهای تمام خانواده.
شما هم اگر دلتان تنگ صحن و سرای امام رضا علیهالسلام است، اگر روحتان در بین الحرمین به پرواز درآمده، اگر بهشت بقیع را میخواهید و اگر و ایکاشهای دیگر، بخوانید زیارت جامعه کبیره را تا زیارت کنید همه ۱۱حجت خداوندی بهاضافه ضریح غریب آقا جانمان، امام هادی علیه السلام را در سامرا.
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَا أَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّهِ وَ مَوْضِعَ الرِّسَالَهِ وَ مُخْتَلَفَ الْمَلاَئِكَهِ وَ مَهْبِطَ الْوَحْيِ وَ مَعْدِنَ الرَّحْمَهِ
سلام بر شما اي اهل بيت نبوّت، و جايگاه رسالت، و عرصه رفت وآمد فرشتگان، و مركز فرود آمدن وحي و معدن رحمت.
زیر کوفت ما در اومدید<br>
به قول مادربزرگها:« جونم براتون بگه که» اهالی روستای شواز برای خوش و بشهای بعد از سفر و احوالپرسیهای همسفرانشان یک اصطلاحی دارند که میگویند:« زیر کوفت ما در اومدید؟». ته تهش این را میگوید که از آزار و اذیتهای ما در سفر راحت شدید یا نه؟ آنقدری که آن دوره و زمانههای قدیم به فکر همسفر بودند حالا هم هستند؟ یا اینکه وقتی از مسافرت برمیگردند میگویند:« اَه، فلانی چقد بد مسافرته». تازه اول گفت و شنود و نظردهی و غیبت و از این حرفهاست. این اصطلاح را استفاده کنید ولی یادتان باشد منبعش را هم بگویید.
به همهمان گفته بودند که حواستان به جمعیت باشد مبادا کار خودتان را فراموش کنید و جوگیر شوید. مخصوصا ماهایی که بار اولمان بود دعوت شده بودیم و تقریبا ناشی بودیم. راست میگفتند، آن موقع در آن شلوغی چنان جوگیر میشدی که دست خودت هم نبود، ولی میشدی. آن لحظهای که نقارهخوانهای امام رضا شروع کردند به نقاره زدن، یا آن موقع که خدام حرم امام رضا علیهالسلام پرچم گنبد را روی دو دست به طرف سِن میبردند یا آن موقعی که آرزوی کودک فلج را اعلام میکردند، همهاش اشک بود که به چشمها هجوم میآورد و تو مجبور بودی که اشکهایت را مانند بغض فرو دهی تا چشمانت فقط تماشاگر سیل اشک مردم باشد. مخصوصا آن خانم جوانی که کودک شیر خوارش را روی دودست تاب میداد و چنان گریه میکرد که از حال خودش خبر نداشت و فقط لبهایش نام امام رضا را زمزمه میکردند. همه آن ۶ساعت روی پا ایستادن و خوشآمد گویی به خانمها از من انرژی نگرفت که دیدن آن همه اشک از من گرفت و من فقط نظارهگر بودم، چون من زیر سایه خورشید،فقط خادم بودم و مامور.
بعضی وقتها ما آدمها احساس میکنیم در گفت و گوهایمان از طرف مقابل ضربه فنی شدیم. حالا از زخم زبان و تیر و طعنه تا آن بالاترش که فحش و دشنام باشد. البته این موارد در روابط خانمها بیشتر است، چون اصولا خانمها بیشتر به جزعیات توجه میکنند. این طور مواقع خیلی هنر کنیم سعی میکنیم مقابله به مثل کنیم و ما هم هر آنچه در چنته داریم برایش رو کنیم. ولی این یک هنر است که با زبان نرم و خنده خنده بتوانیم درست و حسابی و معقولانه طرف را متوجه اشتباهش کنیم. این هنر را در گوشهای از زندگی مولا امیرالمومنین بخوانید. روزی مولا با دو نفر از اصحاب پیامبر مشغول قدم زدن بودند و چون قدشان از آن دو نفر کوتاهتر بود و در وسطشان راه میرفتند، به ایشان گفتند که شما چقدر کوتاهید، حضرت هم بدون اینکه خم به ابرو بیاورند فرمودند:« اگر من در بین شما نبودم شما دو نفر ”لا“ بودید». به همین راحتی حضرت چنان با چند کلمه طرف را کیش و مات کردند و منظور خودشان را به تمامی رساندند که دیگر دهانها بسته شد.
کافیست یک ذره تمرین کنیم تا زبانمان به خوب صحبت کردن بچرخد.
پینوشت
لا به معنی “نیست” است.
شماها را نمیدانم ولی روزه گرفتنهای من تا حدود زیادی به شخصیتم ربط داشت. شخصیت دیسیپلینی من حتی تو ماه رمضان هم اثر خودش را گذاشته بود. از بس با خودم تکرار میکردم که :« من روزهام نباید چیزی بخورم» شبها کابوس روزهخواری میدیدم. یعنی آنقدر واضح خواب میدیدم که باورم میشد آب خوردهام و حالا من ماندهام و روزهای که فکر میکردم باطل شده، آنوقت با سر وروی خیس از عرق از خواب بیدار میشدم و یک نفس راحت میکشیدم که این فقط خواب بوده است.
همیشه تا بعدازظهر همه چیز آرام بود و مشکلی نبود ولی همین که ساعت از ظهر میگذشت با حالت نزار و مثل یک جنازه گوشه خانه میافتادم و با خودم میگفتم:« ای کاش یادم میرفت روزهام و یه کمی آب یا غذا میخوردم». بعد مادر که این حال من را میدید تهدیدم میکرد که:« دیگه سحر صدات نمیزنم، بچه تو که نمیتونی روزه بگیری چرا اصرار داری روزه بشی؟». کمکم سر صحبتش باز میشد و شروع میکرد از گفتن خاطرات گذشته. « بعله مادر، اون موقع که من تازه به سن تکلیف رسیده بودم تو گرمای تابستون باید روزه میگرفتیم، تازه با اینحال تا ظهر قالی میبافتیم، اونوقت بعدازظهر میرفتیم مسجد و نماز میخوندیم، همونجا تو سایه و زیر باد خنک میخوابیدیم تا عصر، بعدم که میاومدیم خونه بساط افطار رو آماده میکردیم، آبدوغ خیار و نون خشک و چایی». وقتی که مادر خاطره گفتنش تمام میشد، دوباره نیم نگاهی به جسد نیمه جان دخترکش میانداخت و میگفت:« دیگه سحر بیدارت نمیکنم». و من هم همچنان درازکش در آرزوی فراموش کردن روزه و خوردن اتفاقی کمی خوراکی و آب تا افطار به سر میبردم.
پی نوشت:
کنار مسجدی که مادر همیشه در خاطراتش تعریف میکند، حسینیهای بوده که به آن راه داشته و چون در ارتفاع قرار داشته و محل رفت و آمد باد بوده تقریبا مثل بادگیر عمل میکرده و فضا را خنک نگه می داشته است.