« خوب صحبت کردن | گمشده » |
شماها را نمیدانم ولی روزه گرفتنهای من تا حدود زیادی به شخصیتم ربط داشت. شخصیت دیسیپلینی من حتی تو ماه رمضان هم اثر خودش را گذاشته بود. از بس با خودم تکرار میکردم که :« من روزهام نباید چیزی بخورم» شبها کابوس روزهخواری میدیدم. یعنی آنقدر واضح خواب میدیدم که باورم میشد آب خوردهام و حالا من ماندهام و روزهای که فکر میکردم باطل شده، آنوقت با سر وروی خیس از عرق از خواب بیدار میشدم و یک نفس راحت میکشیدم که این فقط خواب بوده است.
همیشه تا بعدازظهر همه چیز آرام بود و مشکلی نبود ولی همین که ساعت از ظهر میگذشت با حالت نزار و مثل یک جنازه گوشه خانه میافتادم و با خودم میگفتم:« ای کاش یادم میرفت روزهام و یه کمی آب یا غذا میخوردم». بعد مادر که این حال من را میدید تهدیدم میکرد که:« دیگه سحر صدات نمیزنم، بچه تو که نمیتونی روزه بگیری چرا اصرار داری روزه بشی؟». کمکم سر صحبتش باز میشد و شروع میکرد از گفتن خاطرات گذشته. « بعله مادر، اون موقع که من تازه به سن تکلیف رسیده بودم تو گرمای تابستون باید روزه میگرفتیم، تازه با اینحال تا ظهر قالی میبافتیم، اونوقت بعدازظهر میرفتیم مسجد و نماز میخوندیم، همونجا تو سایه و زیر باد خنک میخوابیدیم تا عصر، بعدم که میاومدیم خونه بساط افطار رو آماده میکردیم، آبدوغ خیار و نون خشک و چایی». وقتی که مادر خاطره گفتنش تمام میشد، دوباره نیم نگاهی به جسد نیمه جان دخترکش میانداخت و میگفت:« دیگه سحر بیدارت نمیکنم». و من هم همچنان درازکش در آرزوی فراموش کردن روزه و خوردن اتفاقی کمی خوراکی و آب تا افطار به سر میبردم.
پی نوشت:
کنار مسجدی که مادر همیشه در خاطراتش تعریف میکند، حسینیهای بوده که به آن راه داشته و چون در ارتفاع قرار داشته و محل رفت و آمد باد بوده تقریبا مثل بادگیر عمل میکرده و فضا را خنک نگه می داشته است.
سلام احسنت
فرم در حال بارگذاری ...