« ایرانگردی | بهار رجب » |
با دستان کوچکش یک سر چادر نماز را به لوله گاز بست و سر دیگرش را زیر چند تا پشتی فرو کرد تا مثل خیمهای که از تلویزیون دیده بود برای خودش هم درست کند. تمام عروسکهایش را به صف کرد و جانماز کوچکش را هم جلوی خودش پهن کرد و همانطور با زبان کودکانهاش زیر خیمه نماز خواند و دستانش را رو به آسمان گرفت تا دعا کند. آخرهای دعا کردن بود که پدرش از سر کار به خانه آمد و میوه و شیرینیِ عید را که خریده بود، دم در آشپزخانه گذاشت. تا به حال فکر میکردم که دخترم از اوضاع دور و برش درکی ندارد. چون تازه چندماهی بود که پدرش کارخانه پارچهبافی میرفت و عید سال قبل بیکار بود و نتوانست برایش چیزی بخرد. ولی دخترک ۷ سالهام دعایش را اینطور تمام کرد که: « خدایا شکرت، بابا رو بردی سر کار تا پارچههای گلگلی چادر رو درست کنه، خودت کمکش کن تا خانما چادرایی که درست کرده رو بخرن و بابام بتونه برام لباس عید بخره». بعد از دعا از زیر چادرش بیرون پرید و مثل باد خودش را بغل پدرش انداخت و صورتش را بوسید.
سلام… احسنتم..
خیلی مختصر و پر محتوا…افرین
فرم در حال بارگذاری ...