هر جای زندگیم که قفل میشود و در بنبست میمانم، حرفها و نصیحتهای مادربزرگ را مرور میکنم حتی صورتش را دوباره در ذهنم میچینم و حالاتش را به یاد میآورم و آن وقت است که از لابلای افکارم جواب سوالاتم را پیدا میکنم و قفل زندگی را باز میکنم. خدا رحمتش کند. هر چه که مادر سلامت جسمیام را زیر نظر داشت، مادربزرگ حواسش به همه چیز بود تا من را زن زندگی بار بیاورد. حیف که عمرش زیاد نبود و خیلی زود ما را ترک کرد. همیشه میگفت:« مادر جون وقتی وارد زندگی مشترک شدی، دیگه باید خودخواهی رو بذاری کنار، عشق با خودخواهی جور در نمیاد، باید بتونی از خودت بگذری تا همسرت هم از خودش بگذره و بشید یک روح در دو جسم. هر وقت که با شوهرت اختلاف پیدا کردی، اول فکر کن ببین داری رو خودخواهی نظرتو میگی یا از روی خیر و خوبی زندگی مشترک، اونوقت میفهمی که داری راه درست رو میری یا نه.»
شاید آن موقع شنیدن این حرفها را زود میدانستم ولی هر روز که از زندگی مشترکم میگذرد میفهمم که مادربزرگم فرشته زندگی من بود.
بدون بازگشت
از زمانی که چشم و گوشم باز شد و خوب و بد را شناختم، میدیدم پدر هر شب که خسته و کوفته به خانه میآمد با یک شاخه گل و لبخندی بر لبهایش وارد خانه میشد و مادر را که همیشه این ساعتها در آشپزخانه بود غافلگیر میکرد. عادت داشت که یواش کلید را درون قفل در بیندازد و بی سر و صدا وارد شود بعد هم پاورچینپاورچین داخل آشپزخانه میشد و دستانش را از پشت سر دور گردن مادر میانداخت و بوسه بارانش میکرد. البته بعضی وقتها من نقشهاش را به هم میریختم و به محض وارد شدنش، به طرفش میدویدم و با هورای بلندم مادر را متوجه آمدن پدر میکردم. ولی پدر کمکم عادتش را فراموش کرد و حتی بعضی وقتها با لب و لوچه آویزان و ابروهای گره خورده وارد خانه میشد. بیشتر وقتها هم بخاطر این تغییر رفتارش، با مادر درگیر میشد و بحث و دعواها بالا میگرفت. البته پدر حواسش بود که جلوی من با مادر بلند صحبت نکند ولی مادر نه.
من با اینکه ۷یا۸ساله بودم میدانستم که علت تغییر رفتار پدر، برخورد سرد مادر بود و اینکه اصلا مادرم متوجه عشق پدر به خانواده نبود و حتی بعضی وقتها از رفتار پدر ایراد میگرفت و میگفت:« این جلف بازیا چیه از خودت در میاری». دیروز تولد۱۸ سالگی من بود و تقریبا پنج سالی از آخرین باری که پدر من را در آغوش گرفت میگذرد. من همیشه دلتنگ آغوش مهربان و بوسههای آبدارش هستم ولی از من بیشتر، مادر است که طی این پنج سال روز به روز آب میشود و در حسرت آن روزها میسوزد. این را از زبان خودش شنیدم وگرنه از حس و حالش که چیزی دستگیرم نمیشود. بعد از گذشت این همه سال و کلی کلنجار رفتن با مادر بالاخره امروز متوجه تغییر رفتارش شدم. او برای پدر شاخه گل دوست داشتنیاش را گرفته بود و آرام آرام آن را پرپر میکرد و به شکل قلب روی قبر پدرمیچید، با دستمالش قطرات اشکش را پاک میکرد ومیگفت:« ای کاش بودی و میتوانستم دوباره گرمای آغوشت را احساس کنم».
دخترک به داخل اتاقش میخزد تا شاهد دعوای مادر و پسر نباشد. صدای دعوای آنها همه اتاق را پر کرده. نه ،فایدهای ندارد. باز هم صدای مادر در اتاق میپیچد که میگوید: “اول برو لباستو در بیار بعد بیا ناخنک بزن". و صدای پسرک که جواب میدهد:” مامان بعدا لباسمو عوض میکنم.” اینبار ناخنهایش را تا آنجا که راه دارد درون گوشهایش میچپاند.دلش میخواهد همیشه سکوت باشد و او از این سکوت لذت ببرد. تقریبا آرزوی دست نیافتنی شده است برایش. “ای بابا کی این بچه میخواد آدم بشه، نمیذارن آدم تو رویاهاش غرق بشه". دخترک خسته شده و سر انگشتانش از جمع شدن خون، سیاه شده. با عصبانیت از جایش بلند میشود طوری که صندلی اش به کناری پرت میشود، در اتاق را باز میکند تا نعرهای بکشد. ولی سر جایش میخکوب میشود، تمام بدنش به لرزه میافتد چشمانش را میبندد و دوباره باز میکند، سرش را پایین میاندازد و شروع میکند به گریه کردن، پرستار به طرفش میدود و او را در آغوش میگیرد و آرام تا کنار تخت همراهیش میکند. دائم سوال میکند: چیزی یادت اومده؟” دخترک با نالهای میپرسد:"من کجام، کی هستم"، پرستار به آرامی میگوید:” عزیزم تو خیلی خوش شانس بودی که تونستی زنده از زیر اون همه آوار بیای بیرون.”