هر جای زندگیم که قفل میشود و در بنبست میمانم، حرفها و نصیحتهای مادربزرگ را مرور میکنم حتی صورتش را دوباره در ذهنم میچینم و حالاتش را به یاد میآورم و آن وقت است که از لابلای افکارم جواب سوالاتم را پیدا میکنم و قفل زندگی را باز میکنم. خدا رحمتش کند. هر چه که مادر سلامت جسمیام را زیر نظر داشت، مادربزرگ حواسش به همه چیز بود تا من را زن زندگی بار بیاورد. حیف که عمرش زیاد نبود و خیلی زود ما را ترک کرد. همیشه میگفت:« مادر جون وقتی وارد زندگی مشترک شدی، دیگه باید خودخواهی رو بذاری کنار، عشق با خودخواهی جور در نمیاد، باید بتونی از خودت بگذری تا همسرت هم از خودش بگذره و بشید یک روح در دو جسم. هر وقت که با شوهرت اختلاف پیدا کردی، اول فکر کن ببین داری رو خودخواهی نظرتو میگی یا از روی خیر و خوبی زندگی مشترک، اونوقت میفهمی که داری راه درست رو میری یا نه.»
شاید آن موقع شنیدن این حرفها را زود میدانستم ولی هر روز که از زندگی مشترکم میگذرد میفهمم که مادربزرگم فرشته زندگی من بود.
روزی برای خودم
نان سنگک داغی را که همسرم سر صبح گرفته بود لابلای سفره گذاشتم. سفرهام تابلوی کوچکی از نان و پنیر و گردو با چند استکان چای به، که تازگیها به طعمش دلبسته بودم شده بود. حالا فقط مانده بود بچهها را بیدار کنم و برای خوردن چند لقمه صبحانه و رفتن به مدرسه آمادهشان کنم. پسرها را که مثل همیشه در خواب ناز بودند، با کلی ناز و نوازش و قربان صدقه بیدار کردم و لباسهای مدرسه را برایشان مرتب کردم. صدای مجری اخبار صبحگاهی رادیو با صدای فاختههای پسر همسایه در هم آمیخته بود. لیوان آب بچهها، که شب قبل روی کابینت آشپزخانه رهایش کده بودند را پای شمعدانی روبروی پنجره ریختم، دستی به برگهای ضخیم و سبزش کشیدم و گکلی قربان صدقهاش رفتم. بالاخره میز صبحانه را جمع کردم و بچه ها را راهی مدرسه و پدرشان هم راهی محل کار. امروز کار زیادی نداشتم و دلم میخواست برای خودم وقت بگذارم. خاطراتی را که دوست دارم بنویسم یا شاید لباس نیمه کارهام را تمام کنم و بدوزم یا شاید برای درسهای عقب ماندهام برنامه درست و حسابی بریزم تا دوباره آخر ترم به مشکل برنخورم. ولی اول از همه باید ناهار ظهر را آماده میکردم. در یخچال را باز کردم و براندازش کردم تا ببینم برای ظهر چیزی برای ناهار تدارک میبیند یا نه. چیزی که باب میلم باشد نبود، دوباره درش را بستم. برچسب روی در یخچال نگاهم را به خودش جلب کرد. نوشته امروز روز خاص است. با خودم فکر کردم چرا امروز روز خاص است. کلی کلنجار رفتم تا متوجه شدم امروز، تولد همسرم است. انگار کسی روی سرم آب جوش ریخت. دوباره از اول برنامهریزی کردم که تا شب برای همسرم چه تدارکی ببینم. فکر نکنم روزی باشد که تمام وقت در اختیار خودم باشد.
اینکه با فضای مجازی سرو کار داشته باشی یک چیز است و اینکه در فضای مجازی به گونهای غرق شوی که دیگر اثری از خودت و افکارو اعتقاداتت نباشد یک چیز دیگر است. گاهی وقتها هم میشویم مثل چیز ندیدهها. چندین بار دیدهام که میگویم. شاید هم بیشتر از چندین بار. یارو در پوستر تبلیغاتی برنامهاش نوشته بود” میخوای مچ دوست دختر یا دوست پسرت رو بگیری و ببینی غیر از تو با کیا رفیقه، پس برنامه رو دانلود کن “. اینطور آدمها با خودشان هم مشکل دارند و معلوم نیست چند چند هستند.معلوم نیست در این دنیای غیر حقیقی و بدون در و دیوار به دنبال چه هستند. آنقدر بعضیهامان افتضاح عمل میکنیم که کلی علامت تعجب بالای کلهی مخاطبانمان موج میزند. اصلا او میماند که دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را.
گاهی اوقات خوب است که کاغذی برداریم و نامهای برای همسفر زندگیمان بنویسیم. شاید این زندگی که با سرعت زیاد در حال گذر است، فرصت صحبت کردن را به ما ندهد ولی یک نامه پر از کلمات سالیان سال میماند و هر دفعه نفس زندگی را تازه میکند. شاید هم روح تازه ببخشد و زندگیای را از منجلابش در آورد. نامهای پر از حرفهایی که هیچ وقت جرأت گفتنش را نداشتی یا شاید خجالت میکشیدی بگویی. نامهای که میتواند به عشق زندگیات بگوید:” با تمام وجود دوستت دارم"، یا بگوید:” ممنون بخاطر تمام لحظاتی که مانند کوه پشتم ایستادی". شاید نامه پر از گله و شکایت باشد، ولی باز هم چیزی را از دست نمیدهیم، چون بالاخره موفق شدیم به یک طریق حرفمان را بزنیم. اثر بیشتر نامهها به اینجا ختم میشود که زندگی را آنطوری که باید دیده شود میبینیم و خیلی از سوء تفاهمها را هم میشورد و میبرد.و در پایان میرسیم به آغازی دیگر برای دوست داشتن.