صفحات: 1 2 ...3 ...4 5 7 8

  سه شنبه 8 اسفند 1396 09:29, توسط لاله سرخ   , 298 کلمات  
موضوعات: بازآفرینی

درخشش دانه‌های انار مانند درخشش عقیق انگشتری بود که وسط نماز به فقیر بخشید ولی این زیبایی و درخشش نمی‌توانست جلوی بخشش و مهربانی او را بگیرد. مرد، فقیر و بینوا بود و هیچ کس را نداشت. صدای ناله‌هایش او را به سمت خرابه کشانده بود و حالا که سر او را بر دامنش گذاشته بود و انار را دانه دانه در دهانش می‌گذاشت دلش نمی‌آمد فقط نصفش را به او بدهد. برای همین تمام انار را به او داد.
بعد از آن به سمت خانه به راه افتاد. دلش می‌خواست، خواسته همسر مهربانش را برآورد. بعد از مدتها زندگی، فاطمه را به جان خودش قسم داده بود تا درخواستی از او بکند و فاطمه هم با آن که بیمار و در بستر بود دلش نمی‌آمد که خواسته پدرش را زیر پا بگذارد. ولی تا جان اباالحسن به میان آمد، گفت:« علی جان اگر برایت مقدور است اناری برایم بیاور».
ابالحسن پرسان پرسان به در خانه شمعون یهودی رسید و یک دانه اناری که همسر یهودی برای خودش نگه داشته بود را با پول بیشتر خرید. از اینکه میوه دلخواه همسرش را با آنکه فصلش نبود، پیدا کرده بود بینهایت خوشحال بود.
حالا که انار را به فقیر خورانده بود، دستش خالی بود و خجالت زده به طرف خانه به راه افتاد. در خانه را نیمه باز کرد و از صحنه‌ای که جلوی چشمانش اتفاق می‌افتاد در تعجب بود. با خوشحالی وارد خانه شد و پیش فاطمه آمد و به سینی اشاره کرد و گفت؛؟:« این طبق از کجا آمده؟»
فاطمه گفت:« مردی در خانه را زد و این سینی انار را به فضه داد و گفت که علی‌بن‌ابیطالب فرستاده است».

پی نوشت

لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ .ٌ
ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ [ ﺣﻘﻴﻘﺖِ ] ﻧﻴﻜﻲ [ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻛﺎﻣﻞ ] ﻧﻤﻰ ﺭﺳﻴﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﻛﻨﻴﺪ.
آل عمران/۹۲

  پنجشنبه 26 بهمن 1396 13:39, توسط لاله سرخ   , 225 کلمات  
موضوعات: داستانکها

سالهاست که من و سارا با هم زندگی می‌کنیم و هیچ وقت از من چیزی نخواست، حتی روزهایی که دم عید بود و هر بار که به خانه می‌آمدم منتظر بودم تا به بهانه بچه‌ها و لباس عیدشان از من پول بخواهد ولی چون می‌دانست که از چندرغاز حقوق کارگری چیزی نمی‌ماند، خودش دست به کار می‌شد و با لباسهایی که دیگر نمی‌پوشید، برای بچه‌ها لباس می‌دوخت. به قول خودش می‌خواست جدش حضرت فاطمه از او راضی باشد. شاید الان که چهره‌اش از بیماری زرد و پژمرده شده و نیرویی در بدنش نمانده، بتوانم خواسته‌ی نگفته‌اش را مهیا کنم. “سارا پاشو، چشاتو باز کن، من اومدماااا.” سارا سرش را از زیر لحاف بیرون آورد و با چشمان نیمه‌باز گفت :
“عه سلام کی اومدی که من نفهمیدم، چقدر دیر اومدی، خیلی وقته منتظرتم، دیگه خوابم برد. ببخشید، امروزو نتونستم ناهار بذارم، خیلی حالم بد بود.”
“اشکال نداره عزیزم، خودم الان یه سوپ خوشمزه میذارم، یبارم دستپخت منو بخور.”
“سارا پاشو ، سوپ آماده‌اس، من باید برم، پاشو اینو بخور تا حالت جا بیاد.”
دلم نمی‌آمد خداحافظی کنم ولی دیگر وقت رفتن بود،"سارا جان منو ببخش، خداحافظ”
سارا لحاف را کنار زد و نشست، بوی سوپ فضای خانه را پر کرده بود، در حالیکه به قاب عکس روی دیوار زل زده بود، اشک از چشمانش سرازیر شد، زیر لب می‌گفت:” آخه تا کی می‌خوای مفقودالاثر باشی، برگرد پیشم”

  پنجشنبه 26 بهمن 1396 13:36, توسط لاله سرخ   , 185 کلمات  
موضوعات: داستانکها, تجربه طور

هر جای زندگیم که قفل می‌شود و در بن‌بست می‌مانم، حرف‌ها و نصیحت‌های مادربزرگ را مرور می‌کنم حتی صورتش را دوباره در ذهنم می‌چینم و حالاتش را به یاد می‌آورم و آن‌ وقت است که از لابلای افکارم جواب سوالاتم را پیدا می‌کنم و قفل زندگی را باز می‌کنم. خدا رحمتش کند. هر چه که مادر سلامت جسمی‌ام را زیر نظر داشت، مادربزرگ حواسش به همه چیز بود تا من را زن زندگی بار بیاورد. حیف که عمرش زیاد نبود و خیلی زود ما را ترک کرد. همیشه می‌گفت:« مادر جون وقتی وارد زندگی مشترک شدی، دیگه باید خودخواهی رو بذاری کنار، عشق با خودخواهی جور در نمیاد، باید بتونی از خودت بگذری تا همسرت هم از خودش بگذره و بشید یک روح در دو جسم. هر وقت که با شوهرت اختلاف پیدا کردی، اول فکر کن ببین داری رو خودخواهی نظرتو میگی یا از روی خیر و خوبی زندگی مشترک، اونوقت می‌فهمی که داری راه درست رو میری یا نه.»
شاید آن موقع شنیدن این حرفها را زود می‌دانستم ولی هر روز که از زندگی مشترکم می‌گذرد می‌فهمم که مادربزرگم فرشته زندگی من بود.

کلیدواژه ها: تجربه, زندگی, مادربزرگ
  سه شنبه 24 بهمن 1396 11:17, توسط لاله سرخ   , 340 کلمات  
موضوعات: داستانکها

بدون بازگشت
از زمانی که چشم و گوشم باز شد و خوب و بد را شناختم، می‌دیدم پدر هر شب که خسته و کوفته به خانه می‌آمد با یک شاخه گل و لبخندی بر لب‌هایش وارد خانه می‌شد و مادر را که همیشه این ساعت‌ها در آشپزخانه بود غافلگیر می‌کرد. عادت داشت که یواش کلید را درون قفل در بیندازد و بی سر و صدا وارد شود بعد هم پاورچین‌پاورچین داخل آشپزخانه می‌شد و دستانش را از پشت سر دور گردن مادر می‌انداخت و بوسه بارانش می‌کرد. البته بعضی وقت‌ها من نقشه‌اش را به هم می‌ریختم و به محض وارد شدنش، به طرفش می‌دویدم و با هورای بلندم مادر را متوجه آمدن پدر می‌کردم. ولی پدر کم‌کم عادتش را فراموش کرد و حتی بعضی وقت‌ها با لب و لوچه آویزان و ابروهای گره خورده وارد خانه می‌شد. بیشتر وقتها هم بخاطر این تغییر رفتارش، با مادر درگیر می‌شد و بحث و دعواها بالا می‌گرفت. البته پدر حواسش بود که جلوی من با مادر بلند صحبت نکند ولی مادر نه.
من با اینکه ۷یا۸ساله بودم می‌دانستم که علت تغییر رفتار پدر، برخورد سرد مادر بود و اینکه اصلا مادرم متوجه عشق پدر به خانواده نبود و حتی بعضی وقت‌ها از رفتار پدر ایراد می‌گرفت و می‌گفت:« این جلف بازیا چیه از خودت در میاری». دیروز تولد۱۸ سالگی من بود و تقریبا پنج سالی از آخرین باری که پدر من را در آغوش گرفت می‌گذرد. من همیشه دلتنگ آغوش مهربان و بوسه‌های آبدارش هستم ولی از من بیشتر، مادر است که طی این پنج سال روز به روز آب می‌شود و در حسرت آن روزها می‌سوزد. این را از زبان خودش شنیدم وگرنه از حس و حالش که چیزی دستگیرم نمی‌شود. بعد از گذشت این همه سال و کلی کلنجار رفتن با مادر بالاخره امروز متوجه تغییر رفتارش شدم. او برای پدر شاخه گل دوست داشتنی‌اش را گرفته بود و آرام آرام آن را پرپر می‌کرد و به شکل قلب روی قبر پدرمی‌چید، با دستمالش قطرات اشکش را پاک می‌کرد ومی‌گفت:« ای کاش بودی و می‌توانستم دوباره گرمای آغوشت را احساس کنم».

  سه شنبه 24 بهمن 1396 11:15, توسط لاله سرخ   , 295 کلمات  
موضوعات: تجربه طور

روزی برای خودم
نان سنگک داغی را که همسرم سر صبح گرفته بود لابلای سفره گذاشتم. سفره‌ام تابلوی کوچکی از نان و پنیر و گردو با چند استکان چای به، که تازگی‌ها به طعمش دلبسته بودم شده بود. حالا فقط مانده بود بچه‌ها را بیدار کنم و برای خوردن چند لقمه صبحانه و رفتن به مدرسه آماده‌شان کنم. پسرها را که مثل همیشه در خواب ناز بودند، با کلی ناز و نوازش و قربان صدقه بیدار کردم و لباس‌های مدرسه را برایشان مرتب کردم. صدای مجری اخبار صبحگاهی رادیو با صدای فاخته‌های پسر همسایه در هم آمیخته بود. لیوان آب بچه‌ها، که شب قبل روی کابینت آشپزخانه رهایش کده بودند را پای شمعدانی روبروی پنجره ریختم، دستی به برگهای‌ ضخیم و سبزش کشیدم و گکلی قربان صدقه‌اش رفتم. بالاخره میز صبحانه را جمع کردم و بچه ها را راهی مدرسه و پدرشان هم راهی محل کار. امروز کار زیادی نداشتم و دلم می‌خواست برای خودم وقت بگذارم. خاطراتی را که دوست دارم بنویسم یا شاید لباس نیمه کاره‌ام را تمام کنم و بدوزم یا شاید برای درس‌های عقب مانده‌ام برنامه درست و حسابی بریزم تا دوباره آخر ترم به مشکل برنخورم. ولی اول از همه باید ناهار ظهر را آماده می‌کردم. در یخچال را باز کردم و براندازش کردم تا ببینم برای ظهر چیزی برای ناهار تدارک می‌بیند یا نه. چیزی که باب میلم باشد نبود، دوباره درش را بستم. برچسب روی در یخچال نگاهم را به خودش جلب کرد. نوشته امروز روز خاص است. با خودم فکر کردم چرا امروز روز خاص است. کلی کلنجار رفتم تا متوجه شدم امروز، تولد همسرم است. انگار کسی روی سرم آب جوش ریخت. دوباره از اول برنامه‌ریزی کردم که تا شب برای همسرم چه تدارکی ببینم. فکر نکنم روزی باشد که تمام وقت در اختیار خودم باشد.

1 2 ...3 ...4 5 7 8

فروردین 1403
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
        1 2 3
4 5 6 7 8 9 10
11 12 13 14 15 16 17
18 19 20 21 22 23 24
25 26 27 28 29 30 31

جستجو